میگفت پاییز که می شود یاد خودم می افتم، یاد روزهایی که رنگ و رویم زرد بود تب داشتم و گونه هایم برافروخته، غمگین بودم و کم حرف… همان روزهایی که همه میگفتند عادی نیستم، همه فکر می کردند بیمارم و نمی دانستند عاشق شده ام، نفهمیدند غصه ی معشوق در سینه دارم… میگفت چند وقت پیش هم که دوباره به همان حال و روز افتادم همانقدر دلگیر و دلتنگ، باز همه گفتند عادی نیستم اما هیچ کس نفهمید او رفته هیچ کس نفهمید غم از دست دادن دارم… راستش این فصل هم با این حال و هوای دلتنگ این رنگ زرد و گونه های تب دار نارنجی عادی نیست… شاید عاشق شده پاییز شاید سفر کرده دارد!