می بینی؟ جنون هوا را... هیاهوی درخت ها را دلهره ی ابرها را و زرد و نارنجی هایی را که در خیابان ها غوغا کرده اند… فکر نمیکنی، از میان تمام فصل ها پاییز، بیشتر از همه به حال و روز دنیا می آید؟ انگار مثل عاشق هاست… مثل عاشق هایی که از هم دور افتادند مثل عاشق هایی که به هم نرسیدند! یک طور خاصی با خودش حسرت دارد بی تاب است و بی قرار و عجیب روراست! چون دلتنگی اش را از هیچکس پنهان نمیکند، راستی… تو هم شنیدی که می گویند هر برگی که از درختی در پاییز می افتد، آهی ست که از سینه ی عاشقی بلند شده؟ اصلا شاید خودِ خدا لحظه ای که پاییز را می آفریده عاشق بوده شاید هم تمام باران های پاییزی اشک های خودش است! تو اینطور فکر نمیکنی؟