من تو را میخواستم

من تو را میخواستم، برای تمام روزهایی که از دنیا گریخته، به آغوشت پناه بیاورم…
برای لحظه‌هایی که از همه چیز خسته، در
سایه‌ات آرامش بگیرم…
برای آنکه ترس‌هایم را در صدایت گم کنم
در دست‌هایت آرزوهایم را بیایم
و پابه‌پایت برای رسیدن به فرداها شتاب کنم…

من تو را میخواستم برای روزهای دلتنگی، که از خرابه‌های روحم بنایی از عشق بسازی…
برای روزهای اندوه، که با وجود تو، با خنده‌ی تو، دوباره خوشحالی از انگشت‌هایم بالا بدود و امیدواری از شانه‌هایم پایین بریزد!

من تو را میخواستم
برای تکرار خستگی ناپذیرِ سال ها
مرور عاشقانه‌ی فصل ها
خیس شدن در باران‌ها، دویدن در برف‌ها
برای روزهای آفتابی
شب‌های مهتابی ستاره شمردن‌ها…
برای خنده‌های کودکانه شانه به شانه گریستن‌ها
برای هر لحظه، برای همیشه…
از سیاهی تا سپیدی موهایمان
از استواری تا خمیدگی قامتهایمان
تا لرزش صداهایمان، تار شدن نگاه‌هایمان
برای هر نفس تا آخرین نفس!

من تو را میخواستم، برای کنار خودم
خودم را میخواستم برای کنار خودت
اما… چه می شود کرد
وقتی سرنوشت آدمها را کنار هم نمیخواهد…

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400