فراموشم نکن

من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته چراغ های خاموش و پر از دلتنگی…
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید…
غمگین، تنها، خسته…

و تو همانی باشی که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی با خودت نور به اتاق ها می آوری و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام پاک می کنی…
همانی که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم.

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400