دلباخته

صدایش توی مغزم می پیچید!
یعنی خودش بود همان دلربای من… همان که با چشمهای لعنتی اش دین و دنیایم را برده بود؟
حالا اینطوری رو به رویم ایستاده و فریاد می کشید نمی خواهمت! دست از سرم بردار
نه! باورم نمی شد…
به چشم هایش زل زدم وگفتم عزیزدلم چرا اینطور می کنی یعنی یادت رفته چقدر دوستت دارم یادت رفته که من تو را برای تمام عمرم میخواهم؟
اگر مشکلی هست بگو تا با هم حلش کنیم، بخدا قسم تا پای جان به پایت ایستادم…
گفت نه …هیچی نیست، حوصله ی سوال و جواب ندارم، فقط ما به درد هم نمی خوریم!
گفتم، به نظرت الان برای این حرف ها دیر نیست حیفت نمی آید بعد از اینهمه عشق و عاشقی حرف رفتن بزنی؟
گفت نه … حیفم نمی آید، جلوی ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است!
دیدم اصرار بی فایده است دستش را گرفتم و گفتم نخیر، اینطور نمی شود اصلا توی چشمهایم نگاه کن و سه بار بگو نمی خواهمت…
فکر می کردم دست و دلش می لرزد، فکرمی کردم زبانش لکنت میگیرد و نمی تواند بگوید. اما گفت، سه بار گفت نمی خواهمت، با عصبانیت هم گفت، با دعوا هم گفت…بند دلم پاره شد دستش را رها کردم تا برود و رفت…
سرم را گذاشتم روی فرمان، تمام حرف هایش در ذهنم مرور میشد و هیچ توجیهی برای رفتارش پیدا نمی کردم، یکدفعه حس کردم حالم بد است، حس کردم تمام عشق و عاشقی ام را دارم بالا می آوردم، از ماشین زدم بیرون هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صدای ترسناکی آمد، درد وحشتناکی در وجودم پیچید و بقیه اش یادم نیست…
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم نمیدانم کدام بی انصافی به من زده و فرار کرده بود، اما خورد و خمیر بودن جسمم در برابر خورد و خمیر بودن روحم هیچی نبود!
تمام آن دو هفته در بیمارستان چشم انتظارش بودم اما بی معرفت نیامد، حتی زنگ هم نزد، حتی یک پیام کوتاه هم نداد!
مرخص که شدم دلم طاقت نیاورد سراغش را گرفتم، گفتند نامزد کرده، با از ما بهترون …
حال آن روزم را فقط خودم میدانم وخدا… چه اشک ها که نریختم، چه بد و بیراه ها که به خودم نگفتم، اما چه فایده با اشک ریختن و فحش دادن که چیزی درست نمیشد، پس در نهایت تصمیم گرفتم با کار و زندگی خودم را سرگرم کنم شاید یک روز فراموشش کردم…
ادبیات می خواندم و عاشق شعر و داستان بودم دفتر شعرم را آتش زدم و ذوق نوشتنم را همراه با دفترم سوزاندم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.
روزها می گذشت هر چند سخت اما می گذشت تا آن روز لعنتی آمد، داشتم توی پارک قدم میزدم، از قضا باران هم می آمد که دیدم دارد از روبرو می آید مثل همیشه بود همانقدر دلربا، اما چشمانش شیطنت همیشگی را نداشت، بزرگ شده بود، خانم شده بود…
نگاه سنگین و معنادارمان به هم گره خورد و شبیه حرکت آهسته ی یک فیلم از کنار هم گذشتیم، انگار قلب ها و پاهایمان همان جا میخکوب شده بودند…
جان کندم تا توانستم جلوی خودم را بگیرم که برنگردم عقب و دوباره نگاهش کنم، سرم را انداختم پایین و با عجله به راهم ادامه دادم…
از آن ماجرا چند روز گذشت، چند روز پر از غصه و غم، چند روز پر از آه و حسرت که تمام خاطرات را برایم زنده کرده بود بالاخره در یک غروب سرد که در حال و هوای خودم بودم یک شماره ناشناس به گوشی ام پیام داد، خودش بود بعد از احوال پرسی نوشته بود:
از او جدا شدم، هیچکس مثل تو نیست ، نوشته بود من اشتباه کردم و تاوان اشتباهم را پس دادم، دلم میخواهد دوباره بانوی شعرهایت باشم!
حالم خراب شد، عرق کرده بودم و دستهایم میلرزید، با همان حال خراب در جوابش نوشتم بانو شما هنوز هم دلربایید، شما هنوز هم با چشمهای لعنتی تان دین و دنیای آدم را می برید راستش شما اصلا تغییر نکرده اید
اما در عوضش من خیلی فرق کرده ام، من دیگر هیچ شباهتی به آن دلباخته ای که می شناختید ندارم…
لطفا دیگر به من پیام ندهید!
این را فرستادم و بعدش سیگارم را روشن کردم و پرونده ی عشق و عاشقی مان را برای همیشه بستم.

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400