جایی نزدیک به تو…

زور که نیست!

خب دوستت ندارد…

چرا عمرت را، وقتت را صرف کسی 

می‌کنی که دلش با تو نیست 

که به هیچ فردای مشترکی با تو فکر 

نمی‌کند؟

یک بار به جای دویدن 

در جاده‌ی یک طرفه‌ای که چیزی به جز خستگی برایت ندارد 

کمی دقیقتر به اطرافت نگاه کن…

قطعا، زیر این آسمان 

جایی نزدیک به تو، کسی هست 

که دلش می‌خواهد بی قرار بی‌قراریهایت شود

باور کن… 

خدا در سرنوشت هیچ کسی تنهایی رقم 

نمی‌زند 

این ما هستیم که با رفتار اشتباه یک عمر خودمان را محکوم به تنهایی می‌کنیم…

#فرشته_رضایی

آدم‌ها از دلشان می‌میرند…

سال سوم دبستان، چند روزی مانده به شروع مدرسه‌ها به پدرم گفتم امسال دوست ندارم با کیف و کفش کهنه‌ی برادرم به مدرسه بروم گفتم دلم میخواهد مثل همکلاسی‌هایم کیف و کفش مخصوص خودم را داشته باشم از آن رنگ رنگی‌ها…

نگفت نه، اما خواست کمی صبر کنم، مدرسه ها شروع شد چند روز که گذشت دوباره همان حرف‌ها را تکرار کردم بعدش با عصبانیت فریاد زدم من از این کیف کهنه و کفش‌های وارفته خجالت می‌کشم پدرم صورتش سرخ شده بود و سرفه 

می‌کرد، اما من تمام حواسم به خواسته‌ی خودم بود، چیزی طول نکشید که پدر از دنیا رفت، روزی که مرد در همان عالم 

بچه‌گی فکر می‌کردم از حرف‌های من ناراحت شده دلم میخواست هیچوقت کیف و کفش نو نداشته باشم اما او برگردد ولی نشد …

چند سالی گذشت، آن روزها من دختر نوجوانی بودم مغرور و سر به هوا، دخترهای هم سن و سالم یکی یکی عروس می شدند و دنبال زندگیشان می‌‌رفتند اما ما چون نمیتوانستیم از عهده خرج و مراسم و جهیزیه بر بیاییم خواستگارها پا پس می‌کشیدند، یک روز به مادرم گفتم لعنت به نداری، کاش اصلا به دنیا نیامده بودم، از این همه تحقیر بیزارم…!

و بعدش هردویمان گریه کردیم…چند ماه بعد که مادرم هم مرد باز همان حس بچگی آمده بود سراغم و فکر می‌کردم به خاطر حرف‌های من است آن روز دلم میخواست هیچوقت عروس نشوم و برای همیشه دختر آن خانه بمانم اما مادرم برگردد که نشد …

نمیدانم شاید همه چیز اتفاقی بوده اما من دیگر هیچوقت از چیزی شکایت نکردم و تا توانستم تحمل کردم شاید چون دلم نمیخواست کس دیگری بمیرد …

حالا مدت‌ها از آن روزهای سخت گذشته، به این باور رسیده ام که آدم‌ها از بی‌پولی نمی‌میرند، یا هر شرایط سخت دیگری… 

و اصلا قرار نیست زندگی همیشه یه جور بماند و هر آدمی یک روزی با ناکامی‌هایش خداحافظی می‌کند، 

آدم‌ها از دلشان می‌میرند…

از قلبشان، وقتی امیدشان تمام میشود، 

راستش هنوز هم همان ترس کودکی را با خودم دارم، و در حرف زدن احتیاط 

می کنم، چون معتقدم بعضی 

حرف‌ها آنقدر تلخ‌اند که می‌توانند امید یک نفر را تمام کنند و مرگش را جلو بیندازند…!!

#فرشته_رضایی

تقصیر حرف‌هاست

تقصیر حرف‌هاست!
اگر حرف‌ها قدرت پرواز داشتند،
پر می‌کشیدند و به گوش کسی که باید،
می‌رسیدند…
اگر صدا داشتند و از پشت سکوت یک نفر
می‌شد آنها را شنید،
خیلی احساس‌ها از دست نمی‌رفت.
و این‌ همه آدمِ دلتنگ نبود
لعنت به حرف‌ها
حرف‌های بی‌عُرضه
حرف‌های بی‌دست و پا
که فقط بلدند بیخ گلوی آدم‌ها گیر کنند…!!

#فرشته_رضایی

قوی بودن

من از قوی بودن میترسم!

از آن جنس قوی بودن‌ها که در ذهن اتفاق نمی‌افتد… 

که فقط تظاهر است، نمایش قدرت است…

از آن‌ها که وقتی کسی غمی دارد، سکوت می کند، معمولی رفتار می کند، لبخند 

می‌زند تا به همه نشان دهد که محکم است 

اما در حقیقت آنقدر به گذشته فکر می‌کند که امیدهایش زیر خروارها حسرت دفن 

می‌شوند، و احساس زنده بودن را از خودش می‌گیرد …

قوی بودن، خودسانسوری نیست 

سکوت نیست…

گریه کن !

فریاد بزن 

به در و دیوار مشت بکوب 

دلت را خالی کن

اما بعدش روی پاهایت بایست و خودت را جمع و جور کن…

اما بعدش…

به بعدش فکر کن!

#فرشته_رضایی 

شبیه آینه‌هاییم!

ما آدم‌ها شباهت عجیبی به آینه‌ها داریم 

گاهی استعداد زیادی در بزرگنمایی داریم و گاهی خیلی چیزها را کوچکتر از اندازه واقعی‌شان نشان می‌دهیم 

مثلا بعضی وقت‌ها از یک آدم معمولی معشوقه میسازیم، بی دلیل بزرگش می‌کنیم و پزش را به عالم و آدم می‌دهیم 

گاهی یک حضور را چنان در زندگیمان پررنگ جلوه می‌دهیم که حواسمان به دیگر بودن‌های اطرافمان نیست…

و برعکس گاهی به بعضی‌ها کمتر از ارزش واقعی شان اهمیت می‌دهیم،  خیلی دوست داشتن‌های ناب کنارمان هست و کمتر از آنچه که باید قدرشان را می‌دانیم..!

ما شبیه آینه‌ها هستیم 

گاهی محدب و گاهی معقر …

فقط عده محدودی می‌توانند همه چیز را، همه کس را، تمام اتفاقها و تمام فاصله‌ها را به اندازه واقعی‌شان درک کنند و 

بازتاب دهند…

آدم‌هایی با دلهایی صاف و صیقل خورده!

#فرشته_رضایی 

رفتن بد است اما…

رفتن بد است…

اما بعضی ماندن‌ها هم افتخار ندارد.

و این انصاف نیست که همیشه انگشت اتهام به سمت آنهایی باشد که می‌روند …

اگر در یک رابطه می‌مانی 

اما یکدفعه تغییر رفتار می‌دهی 

بی اعتنا می‌شوی، سرد می‌شوی

دوستت دارم‌هایش را می‌شنوی، و به روی خودت نمی‌آوری

بی‌قراری‌هایش را می‌بینی و برایت مهم نیست…

و کاری می‌کنی که طرف مقابلت احساس کند زیادی است …

که فکر کند در قلب تو دیگر جایی ندارد و باید چمدانش را ببندد و برود…

خوشحال نباش!

این ماندن…

از رفتن کثیف‌تر است…

#فرشته_رضایی

نوعی بی‌خیالی هست!

نوعی بی‌خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن‌های طولانی پیش می‌آید…

بعد از مدتها تلاش کردن 

دویدن و به در و دیوار زدن 

بعد از مدتها خواستن بی‌نتیجه!

یکدفعه احساس می‌کنی خسته‌ای، 

بریده‌ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست…

به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی 

برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن…

آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن…

به اینجا که میرسی

نه دلتنگ می شوی نه دلخوش…

می‌گویی بی‌خیال!

و این بی‌خیالی غمگین‌ترین حس دنیاست…!

#فرشته_رضایی

رنج را نمی‌شود کشید!

رنج را نمی شود کشید 

اگر میشد 

تصویر خودم را می‌کشیدم 

با خنده‌ی پررنگی بر لب، و چشم‌هایی که اندازه‌ی همه‌ی ابرها گریسته…

و بعد پاکش میکردم، مچاله‌اش میکردم 

دور می‌انداختم و تمام میشد‌.

اما 

رنج کشیدنی نیست!

رنج تا مغز استخوان 

حس کردنی‌ست…

#فرشته_رضایی

من امروزی نیستم…

من امروزی نیستم!

هر چه فکر می کنم جای من اینجا نیست، من باید سال‌ها قبل از این زندگی میکردم 

در آن روزهایی که لاکچری ترین خانه‌ها، خانه‌های حیاط‌دار بود همان‌ها که حوض داشت و چند ماهی قرمز

روزهایی که سقف آرزوی مردان داشتن یک دوچرخه بود و زن ها یک چرخ خیاطی

وقت چادرنمازهای رنگی، موهای بافته و دلبری های یواشکی

وقت مهمانی های فامیلی، خنده های تمام نشدنی، قلیان و عطر تنباکو 

وقت لیوان کمر باریک و چای قند پهلو

راستش، من اصلا امروزی نیستم …

من حال این روزها را نمیفهمم، از این همه تکنولوژی گیج شدم 

و بین اینهمه پیشرفت دست و پایم را گم کرده ام

من با مجازی دلم آرام نمیگیرد و بلد نیستم علاقه‌ام را به کسی با لایک و کامنت گذاشتن زیر پست هایش نشان دهم،

نمیتوانم تمام احساسم را با یک استیکر لعنتی از راه دور به کسی بفهمانم، من دلبری اینترنتی را یاد نگرفته‌ام 

من اهل یک وجب فاصله‌ام، که بشود دستش را گرفت و پی در پی بوسیدش…

نه، من اصلا و ابدا امروزی نیستم!

وقتی جشن طلاق برایم بی معنی‌ست

و از دوست معمولی بودن با جنس مخالف سر در نمی‌آورم همان چیزی که اسمش را گذاشته اند دوستی اجتماعی …

من یاد نگرفته‌ام شب عاشق باشم و صبح فارغ، یا دم به دقیقه معشوقه عوض کنم 

دلم میخواهد عاشق که شدم شش دانگ احساسم را به نامش بزنم کسی که تمام دنیایم شود 

من اصلا امروزی نیستم …

و اشتباهی وسط این روزها افتاده‌ام 

مرا به قبل برگردانید، به روزهایی که همه چیز اینهمه باکلاس نشده بود…!!

#فرشته_رضایی

من امروزی نیستم؛ دکلمه شده توسط امین کیا

من آدم مهمی بودم!

من آدم مهمی بودم!

خیلی مهم… 

و بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنید دوستم داشت…

آنقدر که همیشه نگران از دست دادنم بود…

میگفت سخت هوایم را دارد و برای به دست آوردنم می جنگد…

و اگر یک روز من نباشم او هم 

دوام نمی‌آورد، 

می میرد…!

روزهای خوبی بود، همه چیز بینمان به بهترین شکل میگذشت

و من آدم مهمی بودم…!

تا اینکه، یک دوری اجباری پیش آمد 

یک دوری تلخ اجباری…

آنوقت بود که فهمیدم برای بعضی آدم‌ها تا زمانی اهمیت داری که جلوی چشمشان باشی، که دم دستشان باشی…

همین که دور شوی حتی برای چند قدم، فراموش میشوی، دنبال جایگزین میگردند و دیگر هرگز مهم نیستی…!!

در آن روزهایی که دلم میخواست خودش را برایم به آب و آتش بزند، سکوت کرد، 

حتی سراغم را نگرفت …

و من ماندم و تنهایی!

راستش دوری اجباری یادم داد

آدم ها در عمل خودشان را ثابت می‌کنند 

نه در حرف…!!

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400