کلمه ها آدم های بیشتری از گلوله ها می کُشند… و دهان ها به بهانه ی عشق یا نفرت بی رحم تر از تفنگ ها به هم شلیک می کنند! اینطور که این روزها هر کسی میخواهد برنده ی جنگ ها باشد، بعید است دیگر تا ابد دهانی بوی دوست داشتن بدهد.
کلمه ها آدم های بیشتری از گلوله ها می کُشند… و دهان ها به بهانه ی عشق یا نفرت بی رحم تر از تفنگ ها به هم شلیک می کنند! اینطور که این روزها هر کسی میخواهد برنده ی جنگ ها باشد، بعید است دیگر تا ابد دهانی بوی دوست داشتن بدهد.
گفت…یک جاهایی باید زندگی تمام شود قبول داری؟ گفتم مثلا؟ روزهایی که آدم ها می آیند روزهایی که آدم ها می روند؟ در اوج عشق یا در اوج نفرت؟ گفت همان روزهایی که فکر می کنی یک نفر را بیشتر از خودت دوست داری روزهایی که در دریایی از لذت و محبت غوطه وری، امید داری، انگیزه داری روزهایی که آنقدر از دوست داشتن پر شدی که احساس خوشبختی از وجودت سرریز می شود روزهایی که هنوز بعضی واقعیت ها به حال خوبت گند نزده و حادثه ای باورهایت را وارونه نکرده! یک جاهایی باید زندگی تمام شود تا بعضی طعم ها تا ابد در دهانت بماند تا عطر بعضی خاطره ها هرگز از ذهنت نرود… گفتم… قبول دارم! هر چند بی منطق به نظر می آمد. و نمی دانم چرا اما گاهی آدم به جایی می رسد که دلش میخواهد به تمام منطق ها پشت پا بزند تا برای کمی خوشحالی محال ترین احتمال ها اتفاق بیفتد!
بچه که بودیم بهتر میدانستیم چطور باید از داشتههایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را شاید اندازه ی سن مان نبود اما عشق و وفاداری را خوب می شناختیم فرقی نمیکرد آنچه داشتیم پدر و مادر باشد دوست باشد، دوچرخه یا عروسک توپ یا مدادرنگی هر چه بود سهم ما بود دوست داشتنی بود و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه، دلزدهگی یعنی چه نه اهل رها کردن بودیم نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات حالا اما، ما همان بچه ها هستیم که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم کمی قد کشیدن و بزرگ شدن اینهمه دنیای مان را عوض کند…
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت، آنقدر به پنهانی دوست داشتنش ادامه دادم… آنقدر حرفم را در سینه نگه داشتم و دم نزدم، که برای همیشه از دستش دادم! آن روزها فکر می کردم از ما بهتران است، فکر می کردم اگر بگویم همان دوستی ساده مان هم از بین می رود. راستش من از “نه شنیدن” می ترسیدم… اما می دانی، بعد از او سالهاست به این فکر می کنم که اگر پشت آنهمه ترس یک “آری” بود که می توانست زندگیم را تغییر دهد چه؟ اگر بعد از شنیدن حرف هایم برای همیشه همراهی ام می کرد چه؟ و می دانی فکر کردن به اینها چقدر از نداشتنش تلخ تر است؟ من دوستش داشتم فرصتش را هم داشتم اما جراتش را نداشتم! صدایش را صاف کرد و ادامه داد: عاشق شدن که فقط دوست داشتن نیست، عاشقی که می گذارد عشق و علاقه اش حیف شود به چه دردی میخورد؟ هر وقت کسی را دوست داشتی و شهامت ابرازش را هم داشتی آنوقت درست است به این فکر کن که جواب هر چه باشد تکلیفت را با دلت روشن می کند… باور کن “نه شنیدن” به اندازه ی یک عمر ماندن در تردید، ترسناک نیست از دست و پا زدن در مرداب بلاتکلیفی بدتر نیست… من ترسیدم و به زندگی باختم! اما، تو نترس رفیق تو نباز…!
در همین گیر و دار پیام های شب یلدا یکی از دوستان کلیپی فرستاد که برایم هم جالب بود و هم تکان دهنده! خانمی مسن در یک پارک کرسی گذاشته بود، رویش آجیل و میوه چیده بود، و از آنهایی که از آنجا رد میشدند خواهش میکرد برای لحظاتی کنارش بنشینند… عکس العمل های مردم هم جالب بود، بعضی ها با تعجب نگاه میکردند و میگذشتند، بعضی ها خنده ی شان میگرفت و بعضی ها هم میپرسیدند چرا اینجا مادر جان؟ او در جواب میگفت دلش گرفته و کسی به دیدنش نمی آید و از آنها خواهش می کرد چند دقیقه ای خوشحالش کنند مردم هم دمشان گرم، یکی برایش شعر میخواند، یکی آواز، بعضی ها خاطره تعریف می کردند، بعضی ها ساز میزدند و هر کسی هر هنری که داشت رو میکرد… کاری به این ندارم که این کلیپ صرفا برای شوخی ساخته شده بود اما فکر کن اگر یک روز این اتفاق در واقعیت بیفتد یعنی یک آدم چقدر تنهاست، چقدر کارد تنهایی به استخوانش رسیده که به مردم التماس محبت می کند قبول دارم شاید این روزها برای من و تو تنهایی خیلی معنی نداشته باشد، همه مان یک گوشی در دستمان داریم و دوستان زیادی که وقتمان را با آنها پر می کنیم… اما خیلی از این پدربزرگ ها و مادربزرگ ها حتی بلد نیستند با گوشی کار کنند یا اگر هم بلدند این نسل هنوز صدای خنده ی نوه شان را در واقعیت به هزار تا پیام مجازی ترجیح می دهند قطعا دیدن یک سالمند که از تنهایی بساط یلدایش را در پارک چیده برای همه ی ما تلخ است اما تلخ تر از آن فکر کردن به پدر و مادرهایی ست که در چنین شبی قرار است یک دقیقه بیشتر چشمشان به ساعت روی دیوار خشک شود. فرقی نمیکند در خانه ی سالمندان یا در خانه ی خودشان… همان هایی که سالهاست صدای تنهایی شان را کسی نشنیده.
بعد از ماهها دلبستگی، هر دویمان به این باور رسیده بودیم که برای زندگی مشترک کنار هم ساخته نشدیم، و زندگی زیر یک سقف خوشبخت مان نمی کند فهمیده بودیم تفاوت هایمان آنقدر زیاد است که نمی توانیم نادیده شان بگیریم… آن روزها هر دویمان نه غمگین بودیم و نه بازنده! چون خوب میدانستیم به هم رسیدن، باعث دوام دوست داشتن نیست و نرسیدن، دوست داشتن را تمام نمیکند پس تصمیم گرفتیم عشق و عاشقی را کنار بگذاریم و از آن به بعد رفیق هم بمانیم، از آن رفیق های گرمابه و گلستان… از آن ها که همیشه هوای هم را دارند و اگر برای یک نفرشان مشکلی پیش آمد آن نفر دیگر اولین کسی ست که به دادش می رسد، و پای قولمان ماندیم… مدتها گذشته، رفاقت ما همچنان ادامه دارد، هر کداممان زندگی خودمان را داریم و بسیار خوشبختیم! راستش آدمهای زیادی در طول رابطه شان به این نتیجه میرسند که با هم خوشبخت نمیشوند اما کوتاه نمی آیند، ادامه میدهند و آنچه می ماند عشقی شکست خورده، احساسی بازنده و نفرتی همیشگی ست… میخواهم بگویم اگر کسی می داند که با دیگری آینده ی خوبی ندارد اما غرورش نمی گذارد کنار بکشد، اما خودخواهی اجازه نمی دهد فداکاری کند اسم این رابطه هرگز “عشق” نیست!
همیشه هم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست! و گاهی نرسیدن هایی هست که به خیلی رسیدن ها می ارزد… میدانی، هر اتفاقی اگر به وقتش بیفتد زیباست و انتظار آدم ها را می کشد. اگر کسی را داشتی که مدت ها دوستت داشته، روزهای زیادی را در آرزوی داشتنت سر کرده و شب های زیادی در رویای بودنت سوخته و تو آنقدر نیامدی آنقدر نیامدی، که نداشتنت را یاد گرفته… که به هزار جان کندن فراموشت کرده و زندگی جدیدی برای خودش ساخته باز هم نیا… باز هم نرس… حتی برای عذرخواهی حتی به جبران اشتباه! بگذار بعد از تو، در مسیر تازه ای که انتخاب کرده مصمم قدم بردارد بگذار قوی بماند… باور کن پایان این قصه ها هرگز نرسیدن باشد از دیر رسیدن قشنگ تر است…
آدم ها بی خبر می روند، بی صدا، بدون هیاهو، طوری که آب در دل کسی تکان نمیخورد… نه مثل قدیم جارچی ها در بوق و کرنا میکنند و بر طبل ها میکوبند که بدانید و آگاه باشید که کسی قصد رفتن دارد و نه مثل این روزها رسانه ها رفتن آدم ها را به چالش می کشند و از عواقبش به دیگران هشدار می دهند فقط در یک صبح آفتابی یا شاید در غروبی که باران دل انگیزی میبارد یا یک شب پرستاره، یکدفعه میفهمی که دیگر یک نفر را کنارت نداری… از فردایش هم دوباره آفتاب می آید، باران های دل انگیز می بارند، شب های پر ستاره می آیند، درختها سرسبز می شوند، گل ها میرویند، فصل ها تغییر می کنند و هیچ اتفاقی در جهان متوقف نمیشود فقط… تو تنهایی! فقط تو، یک نفر را که فکر میکردی برای همیشه کنارت میماند از دست داده ای… راستش آنهایی که زیادی خاطر جمع اند آنهایی که فکر می کنند داشته هایشان همیشگی ست و یادشان رفته عشق مراقبت می خواهد در دوئل با زندگی اولین تیر را میخورند!
یک دانه کبریت را روشن کن و کف دستت بگذار… می سوزاند نه؟ ده بار دیگر هم که امتحان کنی فقط بیشتر می سوزی همین! بعضی چیزها ذاتشان خطرناک است و هزار سال هم که بگذرد تغییر نمی کنند، مثل کبریت که می سوزاند یا چاقو که تیز است و برنده و هر چقدر هم در استفاده از آنها احتیاط کنی یک لحظه بی توجهی ات کافیست تا زخمی ات کنند… راستش بعضی آدم ها هم اینگونه هستند یک بار، دو بار، سه بار که یک نفر را امتحان کردی و دیدی دلت را سوزاند و احساست را زخمی کرد برای همیشه کنارش بگذار زیرا فرصت دادن به آنهایی که ذاتشان خطرناک است وقت تلف کردن است… با آتش بازی کردن است!