همه چیز کاملا عادی است همه چیز سر جای خودش است کاملا رو به راه کاملا عالی! اما فقط کافیست که عاشق شوی که دلت کسی را بخواهد یا بدتر از آن که عشقت رفته و دلت شکسته باشد… دیگر هیچ چیز سر جایش نمی ماند تمام شعرها می شود عاشقانه تمام سریال ها می شود عاشقانه به هر طرف نگاه می کنی عشق می بینی تمام خیابان ها پر می شود از ماجراهای دونفره! روز می شود شب شب همیشه می ماند بهار می شود پاییز پاییز می شود زمستان… اصلا همه چیز دست به دست هم می دهند می شوند خاطره می شوند بغض جا خوش می کنند در سینه ات در گلویت تیر می کشند و خفه ات می کنند!
به او بگویید دوستش دارم اما نه شبیه خیلی ها… اما نه از آن دم دستی ها نه از آن ها که ورد زبان همه باشد! من خاص دوست دارمش… با احساسی که اهل تقلب نیست از آنهایی ست که می آید و می ماند از آنها که به پایان نمی اندیشد… چه می شود اگر دست احساسم را بگیرد پابه پای عشقم قدم بردارد این همه صدا را بشنود و هوای دلم را داشته باشد… به او بگویید دوستش دارم طور دیگری دوستش دارم از آن ها که در هیچ کتابی نخوانده باشد در هیچ قصه ای نشنیده باشد!
خداوند… انگار بعضی ها را، خیلی با حوصله آفریده! از عشق، از محبت، صبر، وفاداری، معرفت به مقدار زیاد در وجودشان گذاشته… اصلا این بعضی ها انگار صرفا برای خوب شدن حالمان آمده اند… نه نقش بازی می کنند نه ادا در می آورند. وقتی تمام درها به رویت بسته می شود یک نگاهشان کافیست برای روزها آرامشت یک حرفشان یک خنده شان کافیست تا غصه از در و دیوار زندگیت پاک شود شانه شان را که داشته باشی انگار تمام دنیا را یک جا داری بی نهایت تکیه گاهند عجیب پناهگاه… بی توقع به دردت گوش می کنند و بی انتها حس خوب می بخشند. باور کنید اینها خیلی با حوصله آفریده شده اند فرقی نمی کند پدر، مادر، همسر، دوست یا… اگر یکی از اینها را، کنارتان دارید خوشبختید! قدرش را خیلی بدانید…
#فرشته_رضایی
خداوند بعضیها را انگار…؛ دکلمه شده توسط سمکو جهانگیری
من، تو را به اندازه قاطعیتی که مانندش را در تمام عمرم نداشته ام دوست دارم! و تو… به اندازه تمام بایدهایی که در طول زندگیت هرگز نشنیده ای به این دوست داشته شدن محکومی!
به او بگویید دوستش دارم! اما دنبال یک عشق رویایی نیستم یک دوست داشتن اسطوره ای نمی خواهم همین که بعضی از روزها دستم را بگیرد و با من زیر باران قدم بزند، همین که در سرش فقط هوای من باشد گاهی نگرانش کند روزهای نبودنم… و به وقت دلتنگی در آغوش اش شانه هایم آرام گیرد برایم کافیست! من خوشبخت ترینم…
به او بگویید دوستش دارم… صدای احساسم را به گوشش برسانید بگویید از بی قراری شب هایم، از اضطراب روزهایم، از جای خالی اش در لحظه هایم بگویید قرارمان نبود این یک در میان بودن ها، این حجم از نرسیدن ها… قصه ما قرار بود عاشقانه ای باشد ناب بر لب دنیا قرار بود من باشم و تمام جاده ها به او برسد او باشد و تمام راه ها به من ختم شود نه این همه سکوت… نه این همه تنهایی… به او بگویید دوستش دارم و قرارمان از این همه دوست داشتن این همه نداشتن نبود!
عید نیست! ولی عجیب حال و هوای عید زده به سرم مثل همان روزهای اول سال که هوا بوی عطر می دهد… بهار نیست! اما تمام سلول های تنم گل داده میان دستهایم لا به لای انگشت هایم پر شده از شکوفه انگار هر لحظه پروانه ای در من متولد می شود، پر می کشد… عید نیست بهار نیست هیچ کجای جهان اتفاق تازه ای نیفتاده… فقط می دانی من عاشقت شده ام!