دوست داشتنت بهانه نمی خواهد تو بی ادعاترین خواسته ای تو خودِ شعری که عاشقانه جاری شده ای! تو خورشیدی، تو آفتابی که با هر نگاه از این زمستان رهایم می کنی تو بارانی، تو بهاری که با هر بار بردن نامم سبزترم می کنی تو هوایی آه… و چه بی هوا دوست دارمت! چه بی اندازه نفس می کشمت! از تو چه بگویم چطور بگویم که عاشقت شده ام که عشق پیش تو احساس کوچکی ست. به سویت می آیم آغوش باز کن آغوش باز کن که تمام سهم من از دنیا میان دستهای توست!
بیا احساسمان را به موقع بگوییم همین حالا که درگیرش هستیم همین حالا که دوستش داری و دوستش دارم… بیا تمام ترس و احتیاط ها را دور بریزیم دنیا، همیشه منتظرمان نمی ماند! وقتی میشود همین امروز از بارانی که می بارد، از نسیمی که می وزد و از جاده روبه رویمان خاطره بسازیم چرا بگذاریم برای فردا؟ راستش من از فرداها میترسم تو نمیترسی؟ اگر روزی بیاید، که احساسی باشد اما “عزیزت” نباشد!
بعضی احساس ها کلمه نمیخواهد صدا میخواهد لحن میخواهد مثل “دوست داشتن”… بعضی حرف ها را نباید نوشت نباید تایپ کرد مثل “دوستت دارم”… دوست داشتن را باید کنار گوشش زمزمه کرد و دوستت دارم را با بوسه نشانش داد چرا نسلی شدیم که لب هایمان را از یاد برده ایم و فقط به دست ها تکیه کرده ایم!
گاهی وقتها یک نفر در زندگی، برای آدم میشود مثل… فرشته! که انگار خدا از آن بالاها فقط برای تو فرستاده نه بال دارد و نه چوب جادویی! اما با بودنش بارها و بارها برایت معجزه میکند او طوری قلبت را تصاحب میکند طوری در دلت نفوذ میکند که حتی روحت هم باخبر نمیشود طوری با غصههایت، غصه میخورد جوری با شادیهایت، شادی میکند که انگار خود تو هستی در جسمی دیگر… اصلا انگار آمده تا در تمام اتفاقات زندگی همراهیات کند و هوایت را داشته باشد و درست در لحظههایی که داری سقوط میکنی، دستت را بگیرد و بکشد بالا… آدمِ همیشه نگرانی که، در نبودنت خودش را به زمین و زمان میکوبد فقط برای یک خبر از تو… حتی گاهی از دورترین فاصلهها حواسش به تو هست دستش را روی شانهات احساس میکنی و صدایش را در گوشت انگار از همان راه دور انگیزه میدهد که برو! نترس، من کنارتم… نمیدانم در زندگی هر کسی ممکن است در چه نقشی ظاهر شود… اما خدا کند همه در کنارشان یک فرشته داشته باشند که معجزهاش آرامش باشد و کلی آغوش!
تو را در آغوش گرفتم آنقدر محکم که صدای ضربان قلب هایمان یکی شد آنگاه خدا از اشکهای تو باران درست کرد از چشمهای من آفتاب… ما حادثه ی زیبایی شدیم که در یک روز معمولی اتفاق افتاد!
بعضی واژه ها را نمیشود معنی کرد بعضی احساس ها در کلمه ها جا نمیشوند یک سری حال ها را نمیشود توصیف کرد و بعضی آدم ها را … مثل کسی که یک روز دستت را میفشارد و قول میدهد تا ابد کنارت بماند کسی که کنارش آرام ترینی … تمام حرفهایت از ته دل است نه غصه هایت را پنهان می کنی نه خنده هایت را… کسی که کنارش خودت هستی فقط خودت! و در نبودنش حس آن کودک کلاس اولی را داری که در روزهای اول مدرسه به اجبار مادرش را ترک کرده همانقدر جای خالی داری همانقدر دلهره! یک نفر، مثل دوست… همانی که در بدترین روزهایت میتوانی سرت را روی شانه اش بگذاری و از گریه کردن خجالت نکشی همانی که با خیالی راحت محرم اسرارت می شود همانی که میدانی تا ابد برایت می ماند و ترس از دست دادنش را نداری یک نفر مثل دوست… تو نمیدانی “ابد” دقیقا تا کجاست اما روی قولش حساب کرده ای یک نفر که برایت مثل مادر میشود مثل وطن… همانقدر پناهت می دهد! راستش، بعضی واژه ها را نمیشود معنی کرد بعضی احساس ها در کلمات جا نمیشوند مثل دوست مثل دوستی… فقط دلت میخواهد گاهی دستش را بگیری و از ته دلت بگویی “با تو خوشبختم”