آدم های اطراف ما شبیه اعضای بدنمان هستند و قطعا برای داشتن یک زندگی سالم به حضورشان در کنارمان نیازمندیم… اما مثل بعضی از اعضا که وجودشان برای ادامه زندگی حیاتی ست حضور بعضی آدم ها هم باید کنارمان همیشگی باشد مثلا عده ای از اطرافیانمان شبیه دندان هستند که اگر نباشند می شود جایشان را پر کرد عده ای دیگر شبیه دستها هستند شبیه چشمها یا گوشها… وجودشان خیلی ضروری ست اما اگر از دستشان بدهیم باعث نابودی مان نمی شود و می توانیم هر چند سخت به زندگی ادامه دهیم… اما میان اینهمه آدم یک نفر هم یه روز می آید که دقیقا میشود “قلبمان”… یکی یکدانه ی وجودمان که اگر به هر دلیلی نباشد حتی اگر تمام اعضای بدن سر جایشان باشند نبض زندگی می ایستد صدای یک بوق ممتد می آید و تمام…!
تا کی بترسم از رفتنت؟ تا کی بترسم از روزهای نداشتنت؟ و هر شب کابوس از دست دادنت را ببینم! تا کی خودم را گول بزنم که تو هم عاشقی؟ می دانی آدم از یک جایی به بعد می ایستد و به تمام ترس هایش “نه ” می گوید و دیگر هیچ نبودنی نگرانش نمی کند قلبش از احساس خالی می شود و با منطق به دنیا نگاه می کند عاقل میشود، و عشقش را ارزان به کسی نمی دهد… از یک جایی به بعد نمیدانم کجاست! اما فکر نکن تا ابد همینطور دوست داشتنی می مانی من اگر جای تو باشم تا دیر نشده قدر دلی که برایم می تپد را می دانم!
عشق نوع شدیدی از آلرژیست آدم به شنیدن یک اسم به بوییدن یک عطر حساسیت پیدا می کند… به گوشش که می رسد بهمشامش که می خورد قلبش تیر می کشد و چیزی از گونه هایش سر می خورد!
دلخور که میشوید یا وقتی دلتان از هم میگیرد “سکوت نکنید” حتی اگر غرورتان نمیگذارد حتی اگر فکر میکنید حرفی برای گفتن ندارید باز هم کاری کنید… مثلاً آهنگی که از آن خاطره مشترک دارید را برایش بفرستید حتی اگر تکراریست و بارها شنیده است… آهنگها گاهی زبان آدم میشوند و با دلها حرف میزنند یک آهنگ گاهی دلی را سخت میلرزاند… پس نگذارید غرور خفهتان کند اگر دوستش دارید در این مواقع حرف بزنید با عکسی، با آهنگی، با شعری… زیرا سکوت همان زهر هلاهلی ست که جان رابطهها را میگیرد!
هر آدمی برای خودش رویایی دارد و هیچکس نمیتواند این را انکار کند؛ اصلا رویا داشتن از آن مواردی ست که بین تمام آدمها عادلانه تقسیم شده است و کوچک و بزرگ، جوان و پیر و فقیر و ثروتمند نمیشناسد فقط میزان منطقی بودن و اینکه چقدر آن رویا دست یافتنیست در هر کسی متفاوت است. رویا داشتن همیشه دو حس ترس و امید را در آدمها زنده میکند… امید، انگیزه رسیدن میآورد اما ترسِ نرسیدن هم نمیتواند کسی را از رویایش منصرف کند در این جهان که بعضیها صاحب رویاهای محالند و بعضی دیگر به دست آوردنی… من هم رویای تو را دارم… از منطقی بودنش آنقدر بگویم که تصور کن من پنجرهای در تاریک ترین نقطهیِ جهانم و تو ستارهای که هر شب در آسمان میدرخشی… و از میزان انگیزهام اینقدر میگویم که این منِ پنجره بالاخره شبی دستهایش را بلند می کند تا توی ستاره را در آغوش بگیرد… باور کن!
شاید باورت نشود اما من این روزها با چشم های تو نگاه می کنم با دهان تو حرف می زنم با دستهای تو موهایم را می بافم و با پاهایت خیابانها را قدم می زنم… شاید باورت نشود اما من این روزها هر جایی که میروم یک «تو» را درسینه ام حمل می کنم! و باور نمی کنم اگر بگویی صدای ضربانهای دوست داشتنم هنوز به گوشت نرسیده است!