به ما میگن بی غم…

به ما میگن بی غم…
میگن فارغ، بی وفا، میگن چه زود فراموش کردی!
دکتر…نیس که ما آرومیم، کم حرفیم نیس که هر چی میشه کز میکنیم تو خودمون
نیس که اهل داد و قالو هیاهو نیستیم اینا فکر میکنن تو دلمونم خبری نیست چه میدونن چی میگذره اون تو…
حتما باید بگیم؟ حتما باید نشون بدیم که اون تو طوفانه، سونامیه که آتیش سوزیه تموم جنگلای دنیاست، که زلزله ی بم به توان هر ثانیه ست؟
حتما باید بگیم اون تو یه کوه آتشفشانه که هر دم فوران میکنه، که جنگ جهانیه که کشت و کشتاره، که هیروشیماست، ناکازاکیه؟
حتما باید بگیم تو دلمون یه ققنوس داریم که با هر خاطره ش آتیش میگیره، میسوزه دوباره جون میگیره، آتیش میگیره، میسوزه دوباره جون میگیره، آتیش میگیره میسوزه دوباره جون میگیره؟
تازه ما گریه کنیم، مثل ابر بهار اشک بریزیم همه ببینن، همه بفهمن ولی دلبر، که جان فرسود از او … نبینه، نفهمه، چه فایده داره ما هی بزنیم تو سر و صورتمون، مردم نگامون کنن، سرشونو تکون بدن و زیر لب بگن بیچاره…! ولی اونی که بیچاره شیم به دادمون نرسه چه فایده داره؟
همون تموم حرفامونو دردامونو قایم کنیم گوشه ی سینه ی لعنتیمون قشنگتره…
دکتر بگو، کاری به کارمون نداشته باشن ما اگه طاقتمون طاق بشه، اونقدر گریه میکنیم که تموم دنیارو آب برداره 
که بنی آدم که اعضای یک پیکرند همه قتل عام بشن…بگو دس رو دلمون نزارن
دکتر بهشون بگو…بیخیال!

#فرشته_رضایی

دکتر میدونی؟

دکتر، میدونی…
صبحا خوشحال از خواب پا میشدیم و
شبا با خنده میخوابیدیم، تمام روز تو فکر و خیال بودیم
چشمامونو میبستیم، دستامونو باز میکردیم لبه ی جدولا راه میرفتیم و شعر میخوندیم…
گاهی فکر میکردیم پرنده ایم، حس پرواز داشتیم تو بلندترین نقطه ی آسمون
گاهی ابر بودیم، گاهی رنگین کمون بعد بارون…
یه حس غروری داشتیم انگار سخت ترین قله ی جهانو فتح کردیم یا کاشف یه سیاره ی ناشناخته ایم
بیشتر شبا خواب میدیدیم قدمون اونقدر بلند شده که ستاره ها توی مشتمونن، دستامون برق میزد…
دکتر، میدونی…
یکی بود وقتی میدیدیمش نفسمون بند میومد، زبونمون بند میومد، یه جوری سرخ و سبز میشدیم یه جوری گل از گلمون میشکفت انگار باهاره…
قلبمون یه طوری میشد انگار هزار تا کبوتر
با هم دیگه از قفس آزاد بشن…
وجودمون یه جوری از خوشی سبک میشد انگار یه قاصدکیم تو هوا…
دوستامون میخندیدن میزدن رو شونمون میگفتن دیوونه ای بخدا…
دکتر، اینجوری نبودیم که… مثل این روزا که همش میریم تو خودمون، از صبح تا شب هزار تا آه میکشیم، به در و دیوار خیره میمونیم، شعرامون یادمون میره، حرفامون یادمون میره، بارون میاد گریه میکنیم، آفتاب میشه گریه میکنیم،
بی کسی مون تمومی نداره و دل تنگ لعنتیمون وا شدنی نیست. دکتر، قرصی نیست؟ شربتی؟ دوا درمونی چیزی؟
ما حاضریم یه ماه بریم زیر سرم یه سال بریم تو کما …
اصلا هر چی شما بگی، ولی وقتی تموم شد، وقتی برگشتیم، بشیم همون دیوونه قشنگه
دکتر جان میشه؟

#فرشته_رضایی

از عشق قوی تر!

قرار بود نامش جوانه ی کوچکی بماند در ذهنم،
نگاهش شبیه نسیم ملایمی، که گاهی از دوردست می وزد و صورتم را نوازش میکند
و یادش مثل اشعه های کوچک آفتاب در صبح که از پنجره به اتاق میتابند!
اما انگار فراموش کرده بودم اشعه ی باریک آفتاب از خورشید می آید که گرمایش
می تواند همه جا را بسوزاند
یا نسیم ملایم، گاهی خبر از طوفانی میدهد در نزدیکی، که با آمدنش قلب آدم را میلرزاند
و جوانه ی کوچک روزی ریشه میدواند و درخت محکمی می شود که عطر
شکوفه هایش دنیا را برمی دارد
راستی…
چرا آدم فکر می کند از عشق قوی تر است؟
اصلا هر چقدر هم که قوی باشد چه کسی توانسته تا حالا عشق را احاطه کند یا به او فرمان بدهد تا کجا پیش رود چه کسی توانسته جلویش را بگیرد و به او بگوید از همان راهی که آمده ای برگرد؟
چه کسی قدرت مقابله دارد وقتی عشق صدایش می کند، وقتی یاد یک نفر دارد تمام حافظه اش می شود…
و نام یک نفر، نام خودش؟

#فرشته_رضایی

پیدایم کن

شاید هیچکس مثل من ترس دختربچه ای را که در یک بازار بزرگ و شلوغ گم شده بود درک نمی کرد…
خیلی ها برایش ناراحت بودند
دلشان می سوخت و می خواستند کمکش کنند اما هیچکس مثل من در آغوشش نکشید و صدای ضربانهای قلبی که از شدت نگرانی داشت از سینه اش بیرون میزد را لمس نکرد…
به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم، دلت میخواهد کمکت کنم؟
منتظر جوابش نماندم و گفتم، اما من کمکت می کنم حتی اگر مجبور باشیم برای پیدا کردن مادرت تمام شهر را با هم بگردیم عجیب بود ولی… تا آن لحظه هیچکس به اندازه ی او شبیه من نبود!
او گم شده بود، من هم مدتها بود گم شده بودم او تنها بود و میترسید، من هم تنها بودم و می ترسیدم
او با تمام وجودش در انتظار کسی بود، من هم با تمام وجودم منتظر کسی بودم…
او دلش میخواست پیدایش کنند
من هم دلم میخواست پیدایم کنی…

#فرشته_رضایی

به او گفته بودم نه!

به او گفته بودم نه…
گفته بودم نمی توانم!
نمی توانم کسی را دوست داشته باشم و از عشق خاطره ی خوبی ندارم…
گفته بودم به سراغم نیا، به من فکر نکن، به من دل نبند، حتی خوابم را نبین!
اما می آمد، به هر بهانه، گاهی با چند شاخه گل در دست و گاهی با چند بیت شعر بر لب
من از عشق بریده بودم و خسته، و او عاشق بود و تازه نفس، کوتاه نمی آمد!
گفته بودم نمی شود، اما عاقبت این سماجت ها دلم را لرزاند…
راستش آدم گاهی آنقدر زخمی است که دلش میخواهد بر بلندترین نقطه ی دنیا بایستد و به هرعشقی نه بگوید، و اگر کسی نباشد که به قلبش امید بخشد احساسش از دست می رود، برای همیشه می میرد!
و چه خوب است در برابر آنهایی که با بی رحمی دلی را می شکنند و باور آدم ها را به عشق نابود می کنند کسانی باشند که این”نه شنیدن ها”خسته ی شان نکند و با اصرارهایشان قلبی را به عشق پیوند دهند و نگذارند زنجیره ی زیبای دوست داشتن قطع شود…
و دنیای ما چقدر از این عاشق های مصمم کم دارد!

#فرشته_رضایی

ترس و خطرها

بی مقدمه پرسیدم بین عاشق شدن و معشوق بودن کدام را ترجیح میدهی؟
با کمی مکث جواب داد… عاشق شدن!
گفتم اما عاشق که باشی همیشه ترس از دست دادن داری نگرانی، نکند یک روز یک نفر بیاید که بیشتر از تو ادعای عاشقی اش شود و ناغافل دستش را بگیرد و با خودش ببرد. نکند یک روز بگوید دوستت ندارد… 
اما معشوق که باشی رهایی، نه ترس از دست دادن داری و نه غصه ی نرسیدن…
تازه دوست داشته هم می شوی!
گفت، عاشق بودن با تمام ترس هایش با خودش تعهد می آورد، پایبندی به دوست داشتن یک نفر…
آدم عاشق انگیزه دارد، و عشق اهرمی ست که زندگیش را به جلو میبرد
اما معشوق، بعضی وقت ها ممکن است حتی تا آخر عمر نداند که کسی دوستش دارد یا بفهمد و برایش مهم نباشد و لذتی نبرد…
گفت من فکر می کنم تجربه کردن این حال و هوا، این پایبندی شیرین و احساسی که زندگیت را تغییر می دهد
به تمام ترس و خطرهایش می ارزد!

#فرشته_رضایی

زودتر از موعد…

من پیر می شوم زودتر از موعد!
قبل از آنکه روزهای جوانی ام تمام شوند
قبل از آنکه دستهایم بلرزند سوی چشمانم کم شود و برای راه رفتن به عصا احتیاج داشته باشم.
من پیر می شوم، زودتر از موعد…
در همین روزها که از خنده ی هیچ کس خنده ام نمی گیرد که هیچ خبری در دنیا شادم نمی کند و هیچ اتفاقی سر ذوقم نمی آورد
همین حالا که تغییر روزها برایم کسالت آور است و تغییر فصلها دلتنگ ترم می کند در همین روزها که ساعت ها به نقطه ای خیره می شوم
و فکر می کنم
فکر می کنم و فکر می کنم!
من پیر می شوم زودتر از موعد و قطعا زودتر از موعد هم می میرم…
و مقصر این مرگ اجباری فقط تویی…
تویی که برایت مهم نیست “داشتنت ”
می تواند به این عاشق حیاتی ابدی ببخشد.

#فرشته_رضایی

غم قشنگ دنیا

سرش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
احساساتی در این جهان هست که بعضی ها تجربه اش میکنند و بعضی دیگر نه، بعضی ها با آدم های اطرافشان تجربه می کنند و بعضی با آدم های دوردست، بعضی ها با آدم های ممکن که آخرش به هم رسیدن است و وصال و بعضی ها با آدم های ناممکن…
و شاید برای عده ای تجربه کردنش دلچسب باشد حتی در شرایط سخت!
و برای عده ای دیگر نه…
میپرسد: تا حالا یک جایی از زندگی ات مجبور به خداحافظی شدی؟
از کسی که خیلی دوستش داری …
یک خداحافظی در ظاهر بی رحمانه، اما پر سوز و گداز؟ اما جان فرسا..؟
تا حالا به خودت قول دادی یادش را برای همیشه ببوسی و کنار بگذاری؟ به خودت قول دادی که فراموشکار و بی اعتنا شوی به خواهش های دلت و به هر حس عاشقانه ای که در این دنیا رد و بدل میشود؟ اما باز با کوچکترین بهانه ای دست و دلت لرزیده، قول و قرارهایت یادت رفته و قلبت تندتر تپیده؟ خاطره ها در سرت چرخیده، دلتنگی به سمتت هجوم آورده، بغض تسخیرت کرده، دیوار محکمی که دور خودت کشیدی فرو ریخته و یکدفعه با تمام وجود همانی را خواستی، که خواستنش را برای خودت ممنوع کرده بودی؟
یا هر وقت از فراق، دوری و نرسیدن شنیدی به فکر فرو رفتی و راه نفست بند آمده؟
شاید اگر کسی آن احساس ها را تجربه نکرده باشد این کلمه ها برایش معمولی یا کم ارزش به نظر بیایند اما آنکس که تجربه کرده میداند که این کلمه ها این حس و حال ها چقدر احترام دارند و نمی‌شود انکارش کرد…

هر دو، به دوردست خیره مانده ایم…
دارم به این فکر میکنم که دانستن، چه موهبت بزرگی است!
اینکه وقتی کسی از عشقش برایت تعریف میکند و از تلخی ها و شیرینی هایش
می گوید، تو میفهمی یعنی چه!
اینکه وقتی یک نفر با شنیدن یک اسم چشمهایش برق میزند یا اشکش جاری میشود، روی لب هایش لبخند می نشیند یا سکوت، و تو میفهمی یعنی چه،

و آدمی که خودش تا مغز استخوانش این تلخی ها و شیرینی ها را چشیده خوب
می داند وقتی میگویند عشق…
این عشق و عاشقی چه داستان ها دارد!

سرم را به سرش تکیه میدهم
به سلامتیِ غم قشنگِ دنیا
به سلامتیِ عشق.‌..

#فرشته_رضایی

بی مقدمه

بی مقدمه مرا “عشقم”صدا کن!
اگر بدانی دنیا، با این بی مقدمه ها چقدر زیبا می شود…
همیشه که نباید کلی نقشه کشید برای کاری
و از قبل برنامه ریزی کرد
گاهی هم آدم دلش ضعف می رود
برای یک بوسه یک آغوش
یک فدایت شوم
یک “دوستت دارم”بی مقدمه!

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400