لطفا کمی هوای این نویسنده ها را داشته باشید کمی دلتان را بگذارید پای دلشان کمی کمتر تیکه بارشان کنید کمی کمتر زخم زبان بزنید کمی بیشتر درکشان کنید! مخصوصا اگر نویسنده خانم باشد دیگر بدتر! همین که می رود سمت کتابهایش همین که میرود سمت گوشیاش، شروع نکنید به اخم کردن که فلان کارت روی زمین مانده که فلان جای زندگیت می لنگد… آخر این نویسنده ی بدبخت چه کار کند؟ اگر سرش توی کتابهایش نباشد، اگر سرش توی گوشیاش نباشد پس چطور بنویسد از کجا ایده بیاورد؟ چطور خودش را بالا بکشد… لطفا کمی بیشتر هوای نویسندهها را داشته باشید، اگر نویسنده دارید در خانهیتان کمی پزش را به این و آن بدهید نگذارید کم بیاورد… باور کنید احساس یک نویسنده را نابود کردن کمتر از قتل عمد نیست!
میگفت دلم میخواست پسر باشم …! نه برای اینکه از دختر بودن و لاک و رژ صورتی یا کفش بلند و دامن چیندار بدم می آمد…فقط برای اینکه میخواستم بعضی محدودیتها را نداشته باشم! میگفت این فکر از پنج شش سالگی توی سرم افتاده بود درست از همان تابستانی که برادرهایم ساعتهای زیادی توی کوچه با دوستانشان بازی میکردند و من در خانه با عروسکهایم …و گاهی آنقدر حوصلهام سر میرفت که دلم میخواست گریه کنم … دوست داشتم مثل آنها در آن روزهای بلند چند ساعتی را بیرون از خانه باشم اما نمیشد چون برای دختر زشت بود در کوچه بازی کند! میگفت بزرگتر که شدیم از مدرسه که برمیگشتیم آنها کیفشان را گوشهای میانداختند و دنبال بازیشان میرفتند و من تمام روزم پای دفتر و کتابهایم میگذشت چون برای دختر زشت بود درس نخواند! دانشگاه که رسید آنها رشتههای مورد علاقهشان را در شهرهای دیگر گذراندند و من از رشته مورد علاقهام گذشتم تا در شهر خودمان درس بخوانم چون برای دختر زشت بود دور از خانه بماند! درس که تمام شد آنها سر کار رفتند و من خانه نشین شدم چون حداقل در خانه ما زشت بود دختر سر کار برود! زمان ازدواج که رسید برادرهایم ابراز عشق کردند و با کسی که دوست داشتند ازدواج کردند ولی من نه …چون برای دختر زشت بود از دوست داشتن بگوید! او میگفت و من در تمام مدت به این فکر میکردم تا زمانی که معمولیترین کارها برای خیلی از دخترها زشت باشد و دخترها طوری بار بیایند که بشود به جایشان برایشان تصمیم گرفت باید هم درصد زیادی از دخترها آرزوی پسر بودن داشته باشند!!!