پاییز بهانه ای بود برای گرفتن دست هایت برای قدم زدن پا به پای تو… حالا که نیستی مانده ام به دست هایم چه بگویم پاهایم را چطور توجیه کنم! لعنتی… خودم را چگونه قانع کنم که پاییز هنوز هم زیباست…
اردیبهشت هم آمد اما تو نیامدی… تو ترجیح دادی من بمانم توی چشم انتظاری توی خماری خاطره ها… فکر کن! حیف این همه شکوفه، که قرار نیست با هم ببینیم… این همه هوا، که نمیشود با هم نفس بکشیم… حیف این همه شعر که با هم توی خیابان ها نمیخوانیم… فکر کن! حیف این همه شب که می توانستیم تا خود صبح بیدار بمانیم چه حرفها که من به تو میگفتم چه حرفها که تو به من میگفتی… اما نشد تو نیامدی تو اردیبهشت را حیف کردی عزیزم حیف…!
این که میگویند پاییز فصل غمگینی است، فصل عشقهای از دست رفته، فصل دلتنگی، دلگیری…
یا اینکه میگویند بهار زیباترین فصل خداست، فصل عاشقانههای بی بدیع، اینها همهاش حرف است…
آدم اگر یک نفر را داشته باشد برای دوستداشتن در قعر زمستان هم از خوشی بال میزند، اصلا نیازی ندارد به تابش خورشید که عشق خودش گرم است داغ است میسوزد و میسوزاند.
و برعکس امان از بیکسی!
جای خالی که باشد در زندگیش، در همان روزهای زیبای بهار هم غروبها دلش میگیرد و اشک میریزد در همان روزهای تابستان، دما صد درجه هم که باشد سردش میشود و این سرما را با حرفهایش، با چشمهایش همه جا پخش میکند
راستش را بخواهی…
من فکر میکنم این فصلها نیستند که برای خودشان تصمیم میگیرند؛
این آدمها هستند که با حضورشان، با جای خالیشان حال فصلها را عوض میکنند.