پاییز عاشق…

می بینی؟ جنون هوا را.‌‌..
هیاهوی درخت ها را
دلهره ی ابرها را
و زرد و نارنجی هایی را که در خیابان ها غوغا کرده اند…
فکر نمیکنی، از میان تمام فصل ها
پاییز، بیشتر از همه
به حال و روز دنیا می آید؟
انگار مثل عاشق هاست…
مثل عاشق هایی که از هم دور افتادند
مثل عاشق هایی که به هم نرسیدند!
یک طور خاصی با خودش حسرت دارد
بی تاب است و بی قرار
و عجیب روراست!
چون دلتنگی اش را از هیچکس پنهان نمیکند،
راستی…
تو هم شنیدی که می گویند
هر برگی که از درختی در پاییز می افتد،
آهی ست که از سینه ی عاشقی بلند شده؟
اصلا شاید خودِ خدا لحظه ای که پاییز را
می آفریده عاشق بوده
شاید هم تمام باران های پاییزی اشک های خودش است!
تو اینطور فکر نمیکنی؟

#فرشته_رضایی

قشنگ تر از بهار

با خنده گفتم، قشنگتر از بهار هم چیزی داریم؟
میبینی! هنوز نیامده همه را به تکاپو انداخته…
باور کن حس این روزها، این حال و هوا هیجان آدمها، شلوغی بازارها حاجی فیروزها، ماهی های قرمز گیج
بوی سبزه، سمنو عطر عید، که همه جا پیچیده اینها همه اش خریدنی است…
گفت، اما برای آدمِ تنها هیچ کدامشان مهم نیست  گفتم تلخی ها، تنهایی ها، رفتن ها و نرسیدن ها قصه های جدیدی نیستند، تمام شدنی هم نیستند!
اما میدانی بعضی روزها، بعضی فصل ها، یا تاریخ ها و مناسبت ها هستند که بخواهی یا نخواهی شادی ها بیشتر به چشم می آیند و ترازوی خوشی ها سنگین تر است، بهار اینجور فصلی است…
بهار که می شود دلت می خواهد قشنگتر ببینی، قشنگتر بشنوی قشنگتر فکر کنی و خاطره های قشنگترت را به یادت بیاوری…
با تمام تنهایی ها و نرسیدن ها، اگر فقط دو تا عاشق در این شهر باشند که لحظه ی تحویل سال دستهایشان در هم گره بخورد و حَوِل حالَنای هم شوند بهترین اتفاق دنیاست…
اگر فقط دو تا عاشق، سال که نو میشود با بوسه و آغوش پیوندشان را محکم تر کنند، از آن شادی هاست که انتها ندارد!

#فرشته_رضایی

سفر کرده

میگفت پاییز که می شود یاد خودم می افتم، یاد روزهایی که رنگ و رویم زرد بود تب داشتم و گونه هایم برافروخته، غمگین بودم و کم حرف…
همان روزهایی که همه میگفتند عادی نیستم، همه فکر می کردند بیمارم و نمی دانستند عاشق شده ام،
نفهمیدند غصه ی معشوق در سینه دارم…
میگفت چند وقت پیش هم که دوباره به همان حال و روز افتادم همانقدر دلگیر و دلتنگ، باز همه گفتند عادی نیستم اما هیچ کس نفهمید او رفته هیچ کس نفهمید غم از دست دادن دارم…
راستش این فصل هم با این حال و هوای دلتنگ این رنگ زرد و گونه های تب دار نارنجی عادی نیست…
شاید عاشق شده پاییز شاید سفر کرده دارد!

#فرشته_رضایی

من چقدر دلم خوش بود

من چقدر دلم خوش بود!
فکر می کردم پاییز که برسد، خودت را می رسانی …
فکر می کردم می دانی آدم هر چقدر هم که قوی باشد این غروب های دلگیر را نمی تواند تنهایی سر کند.
فکر می کردم می دانی این زود شب شدن ها این ابرهای تیره در آسمان و باران های گاه و بی گاه دمار از روزگارِ آدمِ تنها در می آورد.
فکر می کردم می دانی آدم، دلش وقت پاییز آنقدر کوچک می شود که جا برای دلتنگی ندارد اگر دستی نداشته باشد برای گرفتن و گوشی برای شنیدن غصه بیچاره اش می کند!
فکر می کردم می دانی اما…
کاش می دانستی 
کاش خودت را می رساندی!

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400