روزهای با تو، در گلویم پرنده ای داشتم که صدایش حتی گلهای روی پیراهنم را مست میکرد و پروانهها دور شانههایم میچرخیدند… پرندهای داشتم که هر فصلِ آوازهایش عاشقانه بود… روزهای با تو، در گلویم سبزترین درخت دنیا بود، خورشید بود، آب و دانه بود و پرندهای که در حنجرهاش هزاران بوسه داشت! اما پرنده یک روز پرید! و پرهایش توی دستهایم ریخت… روزهای بی تو به جای شعر و عشق و بوسه میدانِ مین در گلو دارم … روزهای بی تو از لحظههای انفجار پُرم!
گاهی وقتها یاد یک نفر در دلت مثل زخمی میشود که مدام رویش نمک میریزند… با هر بارانی با هر بوی عطری هر خاطرهای هر حرفی، هر لبخندی و هر کوچکترین چیزی شبیه او… و میدانی بدترش کجاست؟؟ آنجا که آن یک نفر حتی ذرهای به تو فکر نمیکند اما تو یادش را با خودت همه جا میبری… اما تو، زخمت خوب شدنی نیست! راستی… ما چرا، مثل آدمهای رفتهیمان فراموشی نمیگیریم؟؟؟
نمیدانم تنهایی کجا پیدایم کرد پشت کدام پنجره غافلگیرم کرد … در کدام خیابان، پشت کدام چراغ قرمز کدام کافه، پشت کدام میز، در کدام فنجان قهوه... زیر کدام باران در حوالی کدام غروب…
اما انگار با یک چمدان و یک بلیط یک طرفه آمده بود تا من را با خودش ببرد به جایی که شبیه هیچ جا نیست، به جایی مبهم، هم دور و هم نزدیک!
تو بودی اما دستهایم را رها کرده بودی تو بودی اما صدایم را نمی شنیدی تو بودی اما پای قولهایت نبودی تو بودی اما آنقدرها جرأت نداشتی که جلویش را بگیری تو بودی اما انگار نبودی !
ما دور شدیم …و تنهایی جوری من را با خودش برده که حتی به خودم هم پس نمی دهد مهم نیست … تنهایی را میبخشم اما تو را نه ...