من تو را میخواستم

من تو را میخواستم، برای تمام روزهایی که از دنیا گریخته، به آغوشت پناه بیاورم…
برای لحظه‌هایی که از همه چیز خسته، در
سایه‌ات آرامش بگیرم…
برای آنکه ترس‌هایم را در صدایت گم کنم
در دست‌هایت آرزوهایم را بیایم
و پابه‌پایت برای رسیدن به فرداها شتاب کنم…

من تو را میخواستم برای روزهای دلتنگی، که از خرابه‌های روحم بنایی از عشق بسازی…
برای روزهای اندوه، که با وجود تو، با خنده‌ی تو، دوباره خوشحالی از انگشت‌هایم بالا بدود و امیدواری از شانه‌هایم پایین بریزد!

من تو را میخواستم
برای تکرار خستگی ناپذیرِ سال ها
مرور عاشقانه‌ی فصل ها
خیس شدن در باران‌ها، دویدن در برف‌ها
برای روزهای آفتابی
شب‌های مهتابی ستاره شمردن‌ها…
برای خنده‌های کودکانه شانه به شانه گریستن‌ها
برای هر لحظه، برای همیشه…
از سیاهی تا سپیدی موهایمان
از استواری تا خمیدگی قامتهایمان
تا لرزش صداهایمان، تار شدن نگاه‌هایمان
برای هر نفس تا آخرین نفس!

من تو را میخواستم، برای کنار خودم
خودم را میخواستم برای کنار خودت
اما… چه می شود کرد
وقتی سرنوشت آدمها را کنار هم نمیخواهد…

#فرشته_رضایی

انتظار

دلم میخواست عقاب سرکشی باشم
که سینه ی آسمان را بشکافم و خودم را به تو برسانم…
یا اسب آزادی که شیهه کنان از دشت ها و دره ها بگذرم
و خودم را به تو برسانم…
دلم میخواست ماهی دریا باشم آرام و رها از آب ها رد شوم
و خودم را به تو برسانم…
اما عشق من!
هرگز فکر نمیکردم
کبوتر زخمی ای بشوم
که سنگ سرنوشت بالهایش را شکسته
کبوتری که چاره ای جز انتظار ندارد…

#فرشته_رضایی

روز بارونی رفتن

خیلی ها می گفتن توی پاییز یا روز بارونی رفتن بی رحمیه!
خیلی ها میدونستن اونی که تو پاییز تنها میشه، جهنمی از دلتنگی روبروشه
یا اونی که یارش روز بارونی میره بعد از اون هر بارونی که بباره مثل آتیشیه که تا خاکسترش نکنه دست بردار نیست…
خیلی ها به هم قول داده بودن حال و هوای پاییز رو عوض کنن
با غروباش خاطره بسازن و زیر باروناش عاشقی کنن…
اما آخرش… خیلی از اون خیلی ها رفتن!
و درست همون وقتایی که نباید میرفتن. میدونی حقیقت چیه؟
حقیقت اینه، که همه خوب فکر می کنن خوب حرف میزنن ولی وقت رفتن، هیچکس هیچ چیز یادش نیست!

#فرشته_رضایی

خواستن و نرسیدن

حس کسی رو دارم که پاهاش سالمه اما نمیتونه راه بره
دستاش سالمه اما نمیتونه چیزی رو لمس کنه چشماش سالمه اما نمیتونه به دنیا نگاه کنه!
حس کسی رو دارم که هیچ جای بدنش درد نمی کنه اما مریضه بدحاله بستریه!
حس کسی رو دارم…
راستی تو میدونی وقتی یکی تو قلب آدم باشه دوست داشتنش باشه
عشقش باشه خواستنش باشه
اما نتونه بهش برسه چه حسی داره؟

#فرشته_رضایی

بهش عادت می کنم…

بهش عادت میکنم…
مثل چای خوردن در فنجان لب پر یادگاری مثل نشستن پشت میز رنگ و رو رفته و زل زدن به قاب عکس تکراری
مثل چراغ خاموش تلفن خاموش و تار عنکبوت جا خوش کرده کنار پنجره!
بهش عادت می کنم…
مثل قدم زدن های نیمه شب باران های بدموقع و کافه های کسل کننده!
بهش عادت می کنم…
مثل چهار فصل سال، سرما مثل هر روز خدا جمعه و تمام ساعت ها، غروب!
بهش عادت می کنم…
بهش عادت می کنم؟
به نبودنت به جای خالی ات به دلتنگی ام به سیگارهای زهرماری ام؟

#فرشته_رضایی

عشق یک طرفه…

عطرش خاص نبود، خیلی ها همان عطر را میزدند اما روی پیراهن او که می آمد جور دیگری میشد…
مثل رنگ آبی که خیلی ها می پوشیدند اما او که می پوشید انگار خود آسمان هم قد و قواره ی تنش شده بود
چشم ها و خنده های خیلی ها قشنگ بود اما چشم ها و خنده های او انگار از بهشت آمده بودند
وقتی بود هیچ حال و هوایی بد نبود و هیچ لحظه ای کسل کننده نمیگذشت در کنارش معمولی ترین اتفاق ها برایم فوق العاده بود و تمام تکراری ها هیجان آور…
هر گلی که دوست داشت زیبا بود هر آهنگی که گوش می داد رویایی و هر چه او میخواست خواستنی بود…
درکش سخت نیست!
من عاشق بودم من اینطوری عاشق او بودم، که دنیا را با مردمک چشمهای او میدیدم
که با منطق او همه چیز را باور می کردم که یک لحظه غصه اش دنیا را بر سرم خراب می کرد و برای لحظه ای شادی اش جان میدادم من اینطوری عاشق بودم!
و راستش همیشه دلم میخواسته بدانم این دوست داشتن چه رازی دارد که اینقدر دنیای آدم را تغییر می دهد
چطور عشق با آمدنش به زندگی ات حتی می تواند باورهایت را عوض کند…
جواب اینها را اما، هیچوقت پیدا نکردم در عوضش یک طرفه بودن را خوب فهمیدم
اینکه چقدر زیاد عاشق باشی و عاشقت نباشد درد دارد!
در عوضش فهمیدم دوست داشتن مثل زلزله ایست که اگر دنیای دو نفر را به یک اندازه در رابطه تکان ندهد، آسمان را به زمین بدوزند این دو نفر برای هم اشتباهی اند!

#فرشته_رضایی

لعنت به ترس

لعنت به ترس، به فوبیا، به تلقین و به هر چیزی که نمی گذارد
آدم قدم هایش را محکم بردارد…
لعنت به رویا، به خیال، به کابوس و به هر چیزی که تا چشمانت را میبندی به سراغت
می آید و حسرت هایت را به یادت می آورد…
لعنت به عطرها به خاطره ها که تمام شدنی نیستند!
لعنت به رفتن، که اصلا قوی نیست…
لعنت به هر چه با رفتن از یاد نمیرود!
و لعنت به عشق، به دوست داشتن
که نمی گذارد آدم ها فراموشی بگیرند…

#فرشته_رضایی

مشتت را باز کن…

من ساده بودم که فراموشش نمی کردم
ساده بودم که فکر می کردم یک روز بر می گردد که هنوز دوستم دارد!
نگاهم را از چشمان مضطربش گرفتم و گفتم به نظرت آدم کسی را که دوست دارد بی خبر می گذارد و می رود؟
آدم کسی را که دوست دارد بلاتکلیف و چشم انتظار رها می کند؟
نه… او دوستم نداشت،
او رفته بود، خیلی وقت پیش، حتی همان روزهایی که کنارم بود، فقط من نمی دیدم، فقط من خودم را به خواب زده بودم!
آرام گفت، اما من نمیتوانم فراموشش کنم گفتم، من هم فکر می کردم نمیتوانم…
یعنی کجا بود؟ کنار چه کسی می خندید و از عشق می گفت؟
آنقدر به این چیزها فکر می کردم که مغزم درد گرفته بود که تمام افکارم درد می کرد می خواستم از او خلاص شوم، از اشتباهی که داشت بهترین روزهایم را تلف می کرد، اما فکر می کردم نمی شود
تا اینکه یک شب از همان شب هایی که از فکر کردن به او خسته بودم توی تاکسی همانطور که سرم را به صندلی تکیه داده بودم از راننده خواستم صدای رادیو را بلند کند، صدای گوینده توی سرم پیچید، داشت شعر میخواند…

“دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست”

او با من چه کرده بود اصلا اینهمه دلتنگی تاوان چه بود؟
نمیدانم چه شد، امااحساس کردم دیگر نمی خواهم برگردد احساس کردم اگر برگردد هم، من به او بر نمی گردم
دستم را از شیشه ی ماشین بیرون بردم و همان طور که باد از لای انگشتانم رد می شد تمام خاطره هایش را دور ریختم !
نگاهش… به چشمانم قفل شده بود
گفتم، فکر کردن به کسی که به فکر تو نیست کشنده است رفیق…!
تا دیر نشده مشتت را باز کن و خاطره هایش را بریز دور…

#فرشته_رضایی

تنهایی غم انگیز است

تا حالا با نصف پیمانه، برنج درست کردی؟
با ده تا لوبیا و یک مشت سبزی خورش بار گذاشتی؟
تا حالا دنبال از هر چیزی ” یک کمی” بودی؟
دنبال کوچکترین هندوانه گشتی؟
نصف نیم کیلو خرید کردی؟
تا حالا نوشابه ی بی خانواده خوردی؟
اینها خنده دار نیست رفیق…
تنهایی غم انگیز است!

#فرشته_رضایی

بعد از تو

بعد از تو هر چه می گویم کلماتی معمولی ست و هرگز چیزی از عشق به زبانم نمی آید…
بعد از تو هر چه می بینم زیبا نیست و هیچ حرفی لبخند روی صورتم نمی آورد بعد از تو قلبم به هیچ احساسی پاسخ نمی دهد و دستانم هرگز برای در آغوش کشیدن باز نمی شوند
و بوسه هر روز ازحافظه ی لب هایم پاک می شود…
بعد از تو!
لعنت به روزهای بعد از تو…
که از من پیرزن کم سن و سالی ساخته با موهای بلند مشکی
که از شانس بدش آلزایمر نمی گیرد.

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400