از عشق بگو…

میگوید از عشق بگو!
میگویم حس جذابی که برای ورود به جایی از کسی اجازه نمی گیرد‌…
آزاد است و سرکش! هر بار بِهِش فکر میکنم یاد دسته ای از اسب های وحشی می افتم که رها و مست و
شیهه کشان در راهی بی انتها می تازند و هیچکس جلودارشان نیست،
یاد گیاهان خودرویی می افتم که نه دست باغبان بذرشان را کاشته و نه بهشان رسیدگی کرده اما یک روز فهمیده گوشه ای از باغش را احاطه کرده اند…
یاد طوفانی می افتم که ویرانگر آمده، درهم کوبیده و پیش رفته
یا رودخانه ای که طغیان کرده و سدها را شکسته…

میگوید از عشق بگو!
میگویم چیزی که با خودش پشیمانی ندارد، چون آدم هیچوقت نمی‌تواند یقه ی خودش را بابت احساسی بگیرد که به اختیارش نیست…
حسی که به تنفر نمی انجامد، احساسی که شعله اش زیاد و کم نمیشود، از همان اول با بالاترین حرارت می آید و میسوزاند…
احساسی که مشتاق به تجربه اش هستی اما از عاقبتش میترسی
تلفیق نیاز و پرهیز. دوست داشتنی و دردسر ساز!
حسی که امید می‌بخشد و مأیوس میکند
حسی که آرامش می‌دهد و آشوب به پا میکند ضعیف می کند و قدرت می بخشد!

میگوید از عشق بگو!
میگویم تا آخر دنیا بخواه تا برایت از عشق بگویم
اما برای دوست داشتنت دلیل نخواه، چون نمیتوانم برایش دلیل بیاورم
از دوست نداشتن نگو؛ چون نمیتوانم از خواستنت دست بکشم
و از فراموش کردن؛ چون نمیتوانم از حافظه ام بیرونت کنم…
و راستش من فکر میکنم
عشق …
مجموعه ی همین نتوانستن های آدم است!

#فرشته_رضایی

به دنیا اومدن…

نمیدونم چند نفر در دنیا هستند که از صمیم قلب از به دنیا اومدنشون و از اینکه پا به این زندگی گذاشتند احساس رضایت می کنند یا چند نفر در دنیا بارها و بارها به خودشون گفتند کاش هرگز به دنیا نمیومدم…
اما من هر بار بهش فکر کردم نتونستم قاطعانه جواب بدم…
چون هر وقت خواستم بگم بله از به دنیا اومدنم راضی ام، یادم اومده که تا امروز زندگیم بدون مشکل نبوده و گاهی زخم هایی خوردم که تا ابد جاشون در دل و روحم باقی میمونه…
و هر وقت خواستم بگم راضی نیستم دیدم بی انصافیه چون اتفاقات قشنگ زندگیم به یادم اومده که طعمشون فراموش شدنی نیست و یاد آدمهایی افتادم که با حضورشون به لحظه هام رنگ و نور و عشق آوردن…
راستش اینو فهمیدم زندگی بدهکار هیچکس نیست، با هیچکس قول و قرار نزاشته یا پای هیچ سند و مدرکی رو امضا نکرده که دقیقا همونطوری پیش بره که ما دوست داریم…
اما برای گذشتن از این راه پر پیچ و خم و برای رد شدن از سر بالایی نفسگیر زندگی نیاز به انگیزه هست نیاز به بهانه هست به کسانی نیاز هست که هر جا گیر کردی دستت رو بگیرند و بکشندت بالا…
به آدمهای دوست داشتنی زندگیم، کسانی که در این سالها انگیزه ی من برای ادامه دادن بودند، که فکر می کنم احساس خوشبختی می کنم
و اگر من تونستم تا اینجای زندگیم انگیزه ای باشم که حتی یک نفر احساس خوشبختی کنه از به دنیا اومدنم به شدت خوشحالم…

#فرشته_رضایی

انتظار

دلم میخواست عقاب سرکشی باشم
که سینه ی آسمان را بشکافم و خودم را به تو برسانم…
یا اسب آزادی که شیهه کنان از دشت ها و دره ها بگذرم
و خودم را به تو برسانم…
دلم میخواست ماهی دریا باشم آرام و رها از آب ها رد شوم
و خودم را به تو برسانم…
اما عشق من!
هرگز فکر نمیکردم
کبوتر زخمی ای بشوم
که سنگ سرنوشت بالهایش را شکسته
کبوتری که چاره ای جز انتظار ندارد…

#فرشته_رضایی

شلیک

کلمه ها آدم های بیشتری
از گلوله ها می کُشند…
و دهان ها
به بهانه ی عشق یا نفرت
بی رحم تر از تفنگ ها به هم شلیک می کنند!
اینطور که این روزها
هر کسی میخواهد برنده ی جنگ ها باشد،
بعید است دیگر تا ابد
دهانی بوی دوست داشتن بدهد.

#فرشته_رضایی

محال ترین اتفاق ها

گفت…یک جاهایی باید زندگی تمام شود قبول داری؟
گفتم مثلا؟
روزهایی که آدم ها می آیند روزهایی که آدم ها می روند؟
در اوج عشق یا در اوج نفرت؟
گفت همان روزهایی که فکر می کنی یک نفر را بیشتر از خودت دوست داری روزهایی که در دریایی از لذت و محبت غوطه وری، امید داری، انگیزه داری
روزهایی که آنقدر از دوست داشتن پر شدی که احساس خوشبختی از وجودت سرریز می شود
روزهایی که هنوز بعضی واقعیت ها به حال خوبت گند نزده و حادثه ای باورهایت را وارونه نکرده!
یک جاهایی باید زندگی تمام شود تا بعضی طعم ها تا ابد در دهانت بماند تا عطر بعضی خاطره ها هرگز از ذهنت نرود…
گفتم… قبول دارم! هر چند بی منطق به نظر می آمد.
و نمی دانم چرا اما گاهی آدم به جایی می رسد که دلش میخواهد به تمام منطق ها پشت پا بزند تا برای کمی خوشحالی محال ترین احتمال ها اتفاق بیفتد!

#فرشته_رضایی

بچه که بودیم

بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از داشته‌هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سن مان نبود اما عشق و وفاداری را خوب می شناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم پدر و مادر باشد دوست باشد، دوچرخه یا عروسک توپ یا مدادرنگی
هر چه بود سهم ما بود دوست داشتنی بود و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه، دلزده‌گی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما، ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند…

#فرشته_رضایی

روز بارونی رفتن

خیلی ها می گفتن توی پاییز یا روز بارونی رفتن بی رحمیه!
خیلی ها میدونستن اونی که تو پاییز تنها میشه، جهنمی از دلتنگی روبروشه
یا اونی که یارش روز بارونی میره بعد از اون هر بارونی که بباره مثل آتیشیه که تا خاکسترش نکنه دست بردار نیست…
خیلی ها به هم قول داده بودن حال و هوای پاییز رو عوض کنن
با غروباش خاطره بسازن و زیر باروناش عاشقی کنن…
اما آخرش… خیلی از اون خیلی ها رفتن!
و درست همون وقتایی که نباید میرفتن. میدونی حقیقت چیه؟
حقیقت اینه، که همه خوب فکر می کنن خوب حرف میزنن ولی وقت رفتن، هیچکس هیچ چیز یادش نیست!

#فرشته_رضایی

تو نترس رفیق!

سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت، آنقدر به پنهانی دوست داشتنش ادامه دادم…
آنقدر حرفم را در سینه نگه داشتم و دم نزدم، که برای همیشه از دستش دادم!
آن روزها فکر می کردم از ما بهتران است، فکر می کردم اگر بگویم همان دوستی ساده مان هم از بین می رود.
راستش من از “نه شنیدن” می ترسیدم…
اما می دانی، بعد از او سالهاست به این فکر می کنم که اگر پشت آنهمه ترس یک “آری” بود که می توانست زندگیم را تغییر دهد چه؟
اگر بعد از شنیدن حرف هایم برای همیشه همراهی ام می کرد چه؟
و می دانی فکر کردن به اینها چقدر از نداشتنش تلخ تر است؟
من دوستش داشتم فرصتش را هم داشتم اما جراتش را نداشتم!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
عاشق شدن که فقط دوست داشتن نیست، عاشقی که می گذارد عشق و علاقه اش حیف شود به چه دردی میخورد؟ هر وقت کسی را دوست داشتی و شهامت ابرازش را هم داشتی آنوقت درست است به این فکر کن که جواب هر چه باشد تکلیفت را با دلت روشن می کند…
باور کن “نه شنیدن” به اندازه ی یک عمر ماندن در تردید، ترسناک نیست از دست و پا زدن در مرداب بلاتکلیفی
بدتر نیست…
من ترسیدم  و به زندگی باختم!
اما، تو نترس رفیق تو نباز…!

#فرشته_رضایی

صدای تنهایی

در همین گیر و دار پیام های شب یلدا یکی از دوستان کلیپی فرستاد که برایم هم جالب بود و هم تکان دهنده!
خانمی مسن در یک پارک کرسی گذاشته بود، رویش آجیل و میوه چیده بود، و از آنهایی که از آنجا رد میشدند خواهش میکرد برای لحظاتی کنارش بنشینند…
عکس العمل های مردم هم جالب بود، بعضی ها با تعجب نگاه میکردند و میگذشتند، بعضی ها خنده ی شان میگرفت و بعضی ها هم میپرسیدند چرا اینجا مادر جان؟
او در جواب میگفت دلش گرفته و کسی به دیدنش نمی آید و از آنها خواهش می کرد چند دقیقه ای خوشحالش کنند مردم هم دمشان گرم، یکی برایش شعر میخواند، یکی آواز، بعضی ها خاطره تعریف می کردند، بعضی ها ساز میزدند و هر کسی هر هنری که داشت رو میکرد…
کاری به این ندارم که این کلیپ صرفا برای شوخی ساخته شده بود اما فکر کن اگر یک روز این اتفاق در واقعیت بیفتد یعنی یک آدم چقدر تنهاست، چقدر کارد تنهایی به استخوانش رسیده که به مردم التماس محبت می کند 
قبول دارم شاید این روزها برای من و تو تنهایی خیلی معنی نداشته باشد، همه مان یک گوشی در دستمان داریم و دوستان زیادی که وقتمان را با آنها پر می کنیم…
اما خیلی از این پدربزرگ ها و مادربزرگ ها حتی بلد نیستند با گوشی کار کنند یا اگر هم بلدند این نسل هنوز صدای خنده ی نوه شان را در واقعیت به هزار تا پیام مجازی ترجیح می دهند 
قطعا دیدن یک سالمند که از تنهایی بساط یلدایش را در پارک چیده برای همه ی ما تلخ است اما تلخ تر از آن فکر کردن به پدر و مادرهایی ست که در چنین شبی قرار است یک دقیقه بیشتر چشمشان به ساعت روی دیوار خشک شود. 
فرقی نمیکند در خانه ی سالمندان یا در خانه ی خودشان…
همان هایی که سالهاست صدای تنهایی شان را کسی نشنیده.

#فرشته_رضایی

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400