هر روز در ایستگاهها در متروها و تاکسی ها روی صندلیهایی مینشینیم که نمیدانیم قبل از ما آدمهای خوشبختی را در خود جای دادهاند یا نه… اما من؛ روی هر صندلی که مینشینم از فکر کردن به تو آنقدر خوشبختم و آنقدر لبریزم که میدانم هر که بعد از من روی آن بنشیند ذرهای از احساس من و عطر تو را با خودش یادگاری خواهد برد… پس عشق من! تعجب نکن اگر یک روز فهمیدی تمام آدمها “دوستت دارند”…!
مادرم… هر شب یلدا انار دانه میکند و قصهای عاشقانه برایمان میگوید او نمیداند که من خودم یلدای جهانم! با این همه عاشقانه که در سینهام دارم و هیچ چیز طولانیتر از دلتنگی من نیست و از قشنگی تو … و هیچ چیز طولانیتر از انتظار من نیست و از نبودن تو…
کلمه ها آدم های بیشتری از گلوله ها می کُشند… و دهان ها به بهانه ی عشق یا نفرت بی رحم تر از تفنگ ها به هم شلیک می کنند! اینطور که این روزها هر کسی میخواهد برنده ی جنگ ها باشد، بعید است دیگر تا ابد دهانی بوی دوست داشتن بدهد.
من تو را میخواستم، برای تمام روزهایی که از دنیا گریخته، به آغوشت پناه بیاورم… برای لحظههایی که از همه چیز خسته، در سایهات آرامش بگیرم… برای آنکه ترسهایم را در صدایت گم کنم در دستهایت آرزوهایم را بیایم و پابهپایت برای رسیدن به فرداها شتاب کنم…
من تو را میخواستم برای روزهای دلتنگی، که از خرابههای روحم بنایی از عشق بسازی… برای روزهای اندوه، که با وجود تو، با خندهی تو، دوباره خوشحالی از انگشتهایم بالا بدود و امیدواری از شانههایم پایین بریزد!
من تو را میخواستم برای تکرار خستگی ناپذیرِ سال ها مرور عاشقانهی فصل ها خیس شدن در بارانها، دویدن در برفها برای روزهای آفتابی شبهای مهتابی ستاره شمردنها… برای خندههای کودکانه شانه به شانه گریستنها برای هر لحظه، برای همیشه… از سیاهی تا سپیدی موهایمان از استواری تا خمیدگی قامتهایمان تا لرزش صداهایمان، تار شدن نگاههایمان برای هر نفس تا آخرین نفس!
من تو را میخواستم، برای کنار خودم خودم را میخواستم برای کنار خودت اما… چه می شود کرد وقتی سرنوشت آدمها را کنار هم نمیخواهد…
از کدام مسیر می شود به تو رسید؟ در ابتدای کدام جاده که بایستم در انتهایش تو ایستاده ای؟ چند شب و چند روز تا تو فاصله است؟ چند فصل؟ چند برف و چند باران؟ تو کجای جهان هستی و در گوش راه ها چه گفته ای که کوتاه نمی آیند؟ اما… من هم کوتاه نمی آیم! لازم باشد پاهایم را زمین میگذارم و با بال هایم دنبالت میگردم…
دلتنگی هایم را به جمعه موکول میکنم چون گوش های مادرانه ای دارد که از شنیدن گله هایم خسته نمی شوند و آرامش پدرانه ای، که دست اندوهم را میگیرد و با خودش به جایی دور میبرد… چون به اندازه ی تمام ناگفتنی هایم فرصت دارد! و در کنارش هرگز نگران ناتمام ماندن حرف هایم نیستم… دلتنگی هایم را به جمعه موکول میکنم… چون از میان روزها همزاد من است! غریب، آرام، عاشق… چون به خاطر تمام صبوری هایش دوستش دارم.
هر قاصدکی روزی با نسیمی همراه می شود و در گوشه ای آرام می گیرد… اما خدایا چرا هر وقت حرف عشق به میان می آید راه ها اینهمه دور می شوند؟ برای این قاصدک عاشق که میخواهد در دست های محبوبش آرام گیرد طوفان بفرست…
پیش از تو، هیچ نبودم… به جز سایه ی مبهمی بر سرِ روزها انبوهِ تاریکی و مجموعه ی دلتنگی، که حتی در خواب هم نمیدیدم روزی کسی را بیابم که خورشید را بغل کرده باشد. تو از کجا پیدایت شد؟ از کجا آمدی که از سمت هزاران پنجره در آغوشم کشیدی! در صدایت چه داشتی؟ و چشم هایت را تا حالا پشت کدام ستاره پنهان کرده بودی؟ لبهایت سرخیِ کدام گل و انگشت هایت امواج کدام دریا بود و بوسه هایت را… از بهشت آورده بودی؟ که من با صدای تو خواندم، با انگشت های تو نوشتم، آموختم و متمدن شدم! که با تو خندیدم، با تو گریه کردم، به یاد آوردم، از یاد بردم و خاطره ساختم! که با هر بوسه زنده شدم، نفس کشیدم، زندگی کردم و جان دادم! پیش از تو، من هیچ نبودم… و به هیچ چیز تعلق نداشتم نه در حافظه ی شمسی جا داشتم و نه در تقویم میلادی… اما تو آمدی تا با تو آغاز شوم و در تو پایان بگیرم…
من زخم های زیادی در خودم دارم… اما از میان همه یکی را خیلی دوست دارم! در سینه ام جا خوش کرده و با هر سوزش به یادم می آورد آدم را گاهی دست هایی زخمی میکنند که عاشقانه دوست شان دارد!
می بینی؟ جنون هوا را... هیاهوی درخت ها را دلهره ی ابرها را و زرد و نارنجی هایی را که در خیابان ها غوغا کرده اند… فکر نمیکنی، از میان تمام فصل ها پاییز، بیشتر از همه به حال و روز دنیا می آید؟ انگار مثل عاشق هاست… مثل عاشق هایی که از هم دور افتادند مثل عاشق هایی که به هم نرسیدند! یک طور خاصی با خودش حسرت دارد بی تاب است و بی قرار و عجیب روراست! چون دلتنگی اش را از هیچکس پنهان نمیکند، راستی… تو هم شنیدی که می گویند هر برگی که از درختی در پاییز می افتد، آهی ست که از سینه ی عاشقی بلند شده؟ اصلا شاید خودِ خدا لحظه ای که پاییز را می آفریده عاشق بوده شاید هم تمام باران های پاییزی اشک های خودش است! تو اینطور فکر نمیکنی؟