مشتت را باز کن…

من ساده بودم که فراموشش نمی کردم
ساده بودم که فکر می کردم یک روز بر می گردد که هنوز دوستم دارد!
نگاهم را از چشمان مضطربش گرفتم و گفتم به نظرت آدم کسی را که دوست دارد بی خبر می گذارد و می رود؟
آدم کسی را که دوست دارد بلاتکلیف و چشم انتظار رها می کند؟
نه… او دوستم نداشت،
او رفته بود، خیلی وقت پیش، حتی همان روزهایی که کنارم بود، فقط من نمی دیدم، فقط من خودم را به خواب زده بودم!
آرام گفت، اما من نمیتوانم فراموشش کنم گفتم، من هم فکر می کردم نمیتوانم…
یعنی کجا بود؟ کنار چه کسی می خندید و از عشق می گفت؟
آنقدر به این چیزها فکر می کردم که مغزم درد گرفته بود که تمام افکارم درد می کرد می خواستم از او خلاص شوم، از اشتباهی که داشت بهترین روزهایم را تلف می کرد، اما فکر می کردم نمی شود
تا اینکه یک شب از همان شب هایی که از فکر کردن به او خسته بودم توی تاکسی همانطور که سرم را به صندلی تکیه داده بودم از راننده خواستم صدای رادیو را بلند کند، صدای گوینده توی سرم پیچید، داشت شعر میخواند…

“دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست”

او با من چه کرده بود اصلا اینهمه دلتنگی تاوان چه بود؟
نمیدانم چه شد، امااحساس کردم دیگر نمی خواهم برگردد احساس کردم اگر برگردد هم، من به او بر نمی گردم
دستم را از شیشه ی ماشین بیرون بردم و همان طور که باد از لای انگشتانم رد می شد تمام خاطره هایش را دور ریختم !
نگاهش… به چشمانم قفل شده بود
گفتم، فکر کردن به کسی که به فکر تو نیست کشنده است رفیق…!
تا دیر نشده مشتت را باز کن و خاطره هایش را بریز دور…

#فرشته_رضایی

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

تمامی حقوق برای فرشته رضایی محفوظ است. ©1400