شاید هیچکس مثل من ترس دختربچه ای را که در یک بازار بزرگ و شلوغ گم شده بود درک نمی کرد… خیلی ها برایش ناراحت بودند دلشان می سوخت و می خواستند کمکش کنند اما هیچکس مثل من در آغوشش نکشید و صدای ضربانهای قلبی که از شدت نگرانی داشت از سینه اش بیرون میزد را لمس نکرد… به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم، دلت میخواهد کمکت کنم؟ منتظر جوابش نماندم و گفتم، اما من کمکت می کنم حتی اگر مجبور باشیم برای پیدا کردن مادرت تمام شهر را با هم بگردیم عجیب بود ولی… تا آن لحظه هیچکس به اندازه ی او شبیه من نبود! او گم شده بود، من هم مدتها بود گم شده بودم او تنها بود و میترسید، من هم تنها بودم و می ترسیدم او با تمام وجودش در انتظار کسی بود، من هم با تمام وجودم منتظر کسی بودم… او دلش میخواست پیدایش کنند من هم دلم میخواست پیدایم کنی…