من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم در کتابی قدیمی… مثلا من، خانه ی متروکی در جاده ای دور افتاده با پنجره های بسته چراغ های خاموش و پر از دلتنگی… که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید… غمگین، تنها، خسته…
و تو همانی باشی که فراموشم نکرده ای که یک روز به سراغم می آیی با خودت نور به اتاق ها می آوری و خنده به پنجره ها می پاشی همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام پاک می کنی… همانی که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم.