بیشتر آدمها دردهای کهنه ای دارند که با آنها خو گرفته اند… یعنی آنقدر جنگیده اند و حریفش نشدند که دیگر با آن درد کنار آمدند مثلا یک نفر با سردردش یکی با پادردش و یکی با قلب دردش… اصلا انگار با آن درد هم خانه شده اند، هر شب با درد میخوابند و هر صبح بیدار میشوند ولی آنقدر حضورش برایشان عادی شده که دیگر به روی خودشان نمی آورند! شاید عجیب باشد اما همیشه هم درد کهنه ی آدم جسمی نیست گاهی هم دردهای روحش کهنه می شوند دردهایی دارد مثل رفتن… مثل نبودن مثل ندیدن و آنقدر با خاطرات کسی زندگی می کند آنقدر با جای خالی کسی سر می کند آنقدر دلش حضور یک نفر را میخواهد و کنارش ندارد که دردهای روحش کهنه می شوند… که با دردهای روحش کنار می آید!