
سال سوم دبستان، چند روزی مانده به شروع مدرسهها به پدرم گفتم امسال دوست ندارم با کیف و کفش کهنهی برادرم به مدرسه بروم گفتم دلم میخواهد مثل همکلاسیهایم کیف و کفش مخصوص خودم را داشته باشم از آن رنگ رنگیها…
نگفت نه، اما خواست کمی صبر کنم، مدرسه ها شروع شد چند روز که گذشت دوباره همان حرفها را تکرار کردم بعدش با عصبانیت فریاد زدم من از این کیف کهنه و کفشهای وارفته خجالت میکشم پدرم صورتش سرخ شده بود و سرفه
میکرد، اما من تمام حواسم به خواستهی خودم بود، چیزی طول نکشید که پدر از دنیا رفت، روزی که مرد در همان عالم
بچهگی فکر میکردم از حرفهای من ناراحت شده دلم میخواست هیچوقت کیف و کفش نو نداشته باشم اما او برگردد ولی نشد …
چند سالی گذشت، آن روزها من دختر نوجوانی بودم مغرور و سر به هوا، دخترهای هم سن و سالم یکی یکی عروس می شدند و دنبال زندگیشان میرفتند اما ما چون نمیتوانستیم از عهده خرج و مراسم و جهیزیه بر بیاییم خواستگارها پا پس میکشیدند، یک روز به مادرم گفتم لعنت به نداری، کاش اصلا به دنیا نیامده بودم، از این همه تحقیر بیزارم…!
و بعدش هردویمان گریه کردیم…چند ماه بعد که مادرم هم مرد باز همان حس بچگی آمده بود سراغم و فکر میکردم به خاطر حرفهای من است آن روز دلم میخواست هیچوقت عروس نشوم و برای همیشه دختر آن خانه بمانم اما مادرم برگردد که نشد …
نمیدانم شاید همه چیز اتفاقی بوده اما من دیگر هیچوقت از چیزی شکایت نکردم و تا توانستم تحمل کردم شاید چون دلم نمیخواست کس دیگری بمیرد …
حالا مدتها از آن روزهای سخت گذشته، به این باور رسیده ام که آدمها از بیپولی نمیمیرند، یا هر شرایط سخت دیگری…
و اصلا قرار نیست زندگی همیشه یه جور بماند و هر آدمی یک روزی با ناکامیهایش خداحافظی میکند،
آدمها از دلشان میمیرند…
از قلبشان، وقتی امیدشان تمام میشود،
راستش هنوز هم همان ترس کودکی را با خودم دارم، و در حرف زدن احتیاط
می کنم، چون معتقدم بعضی
حرفها آنقدر تلخاند که میتوانند امید یک نفر را تمام کنند و مرگش را جلو بیندازند…!!
#فرشته_رضایی