
یک روز از همان روزهای تلخ بعد از رفتنش به خودم گفتم…حقات است بیچاره!
آدمی که روی یک اشتباه آنقدر سماجت
می کند باید هم بعدش اینهمه عذاب بکشد …
کسی که میداند هیچ آینده مشترکی با یک نفر ندارد و باز به دوست داشتنش ادامه
میدهد باید هم بعدش برای فراموش
کردنش جان بکند …!
به خودم گفتم …احمق جان!
تو که میفهمیدی او سهم تو نیست، تو که
میفهمیدی ماندنی نیست، و باز خودت را به زمین و زمان می زدی تا باور نکنی، تو که هر بار چشمانت را روی حقیقت
میبستی و حضور با دلهره ی او را به تمام بودنهای اطرافت ترجیج میدادی
باید هم حالا تنها بمانی … اصلا حقات است از تنهایی بپوسی، حقات است که با هر
خاطرهای هزار بار بمیری…!
یک روز، تمام اینها را به خودم گفتم
با عصبانیت هم گفتم …
یقه ی خودم را گرفتم و خودم را برای اشتباهم مؤاخذه کردم …
اما میدانی قشنگیش کجا بود؟؟
دقیقا آنجا که بعد از اینهمه دلخوری، دستم را روی سینهام گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم
لبخند زدم و گفتم …
“اما عشق او ارزشش را داشت لعنتی”
#فرشته_رضایی